ارامشی از جنس بهار
نوشته شده توسط : Hunter

فصل اول: بهار و امارت اربابی

بهار از دار دنیا یه پدر داشت یه مزرعه که نصف محصولاتش برای ارباب بود برای همین وضع مالیشون خوب نبود پدرش تازگی ها زیاد نمی توانست راه برود درد استخوانها خیلی اذیتش میکرد بهار خسته شده بود از این وضع زندگی، میخواست از این روستا برود..... اما پدرش دوست نداشت بهار بسیار زیبا قشنگ بود .

 یه روز خدمتکارهای ارباب به دنبال رجبعلی پدر بهار امدند گفتن ارباب با تو کار داره سریع باید بری پیشش رجبعلی به بهار می گوید خانه بماند تا او برود ببیند ارباب با او چه کار دارد

رجبعلی نگران بود ارباب با او چه کار داشت او که نصف محصولاتش به موقع به ارباب داده بود به ارباب بدهکار نبود دلش شور میزد ارباب مردی زورگو بود ، یک پسر داشت اما پسرش بسیار مهربان بود او پنج سال پیش با دختری از شهر ازدواج کرده بود ولی هنوز بچه دار نشده بودند..

ارباب منتظر بود، رجبعلی مرد ساده ای بود وقتی که وارد امارت ارباب شد سلامی از روی سادگی به ارباب کرد و همان دم در ایستاد ارباب گفت چطوری رجبعلی بیا تو بیا که باهات خیلی کار دارم،

رجبعلی روبروی ارباب روی زمین نشست ارباب گفت رجبعلی میدونی من به غیر سامانم پسری دیگه ندارم الان هم پنج ساله که ازدواج کردن اما فرزندی ندارند. سامان چون زنشو دوست داره حاضر نیست طلاقش بده میدونی که این همه باغ، زمین وارث میخواهد که متاسفانه ... خدمتکارها وسایل پذیرایی اوردند رجبعلی تعجب کرد هیچوقت ارباب با رعیتش اینطور مهربان حرف نمیکرد تازه اسرار زندیگیش به رجبعلی چه ربطی داشت ؟!

ارباب که از بالای مبل به رجبعلی نگاه میکرد گفت میدونم وضع مالیت خیلی بده برای همین خواستم کمی بهت کمک کنم میدونم که خیلی مریضی دیگه اصلا نمی تونی سر زمین کار کنی پس بدهیات که بابت مریضی زنت از من گرفتی امسال نمیتونی پرداخت کنی از دار دنیا که یه زمین کوچک و یه دختر بیشتر نداری دلم به حالت خیلی سوخت برای همین گفتم امسال بهت چند راس گوسفند و دو تا گاو بدم مقداری پول تا بتونی خودت رو معالجه کنی رجبعلی با تعجب به ارباب نگاه کرد ارباب هیچوقت به کسی بدون درخواست کاری این همه لطف نمیکرد رجبعلی چه کاری می تونست برای این ارباب بکنه .... رجبعلی گفت ارباب ممنونم اما ارباب من که اگه صدها سال خودم، نوه هام کار کنن نمی تونن این بدهی به شما پرداخت کنیم ارباب با خنده گفت : ها افرین خودتم فهمیدی خودت هفت نسل ات هم کار کنن باز نمیتونی ولی من پول اینها رو نمیخواهم . رجبعلی گفت : ارباب میشه خلاصم کنید بگید پس باید چه کاری برای شما کنم ؟ ارباب گفت چقدر عجله داری باشه بهت میگم ولی این باید بدونی نباید پس از حرفم نه بیاری وگرنه همینجا میگم اینقدر فلکت کنن تا بمیری باید چند وقت دخترت بدون اینکه کسی بدونه صیغه پسرم بشه پس از اینکه یه پسر برای پسرم اورد بدون جنجال از زندگی پسرم بدون بچه بره ها چی میگی میگم یه زمین با خونه پشت قباله دخترت بدازند که پس از طلاق جای برای زندگی داشته باشید اما هیچکی نباید از ماجرا بدنه وگرنه کارت ساخته

رجبعلی مات و مبهوت موند فقط گوش میداد

ارباب نگاه معنا داری به پیرمرد کرد. بدون اینکه منتظر جواب باشه گفت: خب پاشو برو دختر تو آماده کن کسی قرار نیست بفهمه که چی پیش میاد. شما رو به چندتا آبادی اونور تر میفرستم براتون خونه امکانات زندگی رو مهیا میکنم، غصه کار و بارو چندتا گوسفند تو نخور، کسی رو میذارم براش، اصلا همه رو با چند برابر قیمت ازت میخرم نقد، فقط دست دختر تو میگیری و واسه همیشه از این آبادی میری و منتظر میمونی تا من و پسرم واسه عقد بیایم

رجبعلی نه میدونست مخالفتی کنه نه کاری بکنه پس سرش پایین اورد گفت: اخه ارباب اگه دخترم بهار

 ارباب فریاد زد : خفه شو خیلی دلش بخواد از طویله دارم بیرون میارمتون پس دیگه حرف نباشه پاشو برو دیگه حرف نباشه حرفهام یادت نره فردا یکی رو میفرستم دنبالتون شمارو ببره تو اون ابادی چیزی بر ندارید تا کسی شک نکنه هر کس هم سوال کرد کجا میرید مگی میرم شهر برای معالجه حالا برو میخواهم استراحت کنم رجبعلی سرش پایین اورد گفت خداحافظ ارباب خدا به مال اموالتون برکت بده.

رجبعلی نمی تونست بره خونه از روی دخترش یادگار همسرش زیبا خجالت میکشید یک دفعه چشم باز دید سر خاک زیباست قبر همسرش را شست گفت زیبا ای کاش به جای تو من میمردم حالا به بهارت چی بگم اصلا چی دارم به این عزیزت بگم ای کاش میگذاشتم بره شهر وای چه خاکی به سرم کنم زیبا با چه رویی برم خونه ؟!

داشت شب میشد بهار نگران پدرش شد دلش شور میزد فانوس روشن کرد خواست بره خونه ارباب حتما پدرش اونجاست هنوز از خونه دور نشده بود که دید مردی که سرش پایین بود داشت میامد اون پدرش بود اما چرا این طور راه میامد صدا کرد پدر شمایید چقدر دیر کردید داشتم.... بهار وقتی به چشم پدرش نگاه کرد با دستش به صورتش زد اقا جان چی شده؟ چرا چشاتون این همه قرمز شده ارباب چه کارتون داشت نکنه به خاطر بدهیهاش زمینو گرفت ازتون غصه نخور اقاجان خونه رو میفروشیم میریم شهر من میرم سرکار ....

رجبعلی به ارامی گفت: دخترم من خسته ام بریم تو صحبت دارم باهات.

بهار دختر فهمیده ای بود زود یک چای برای پدرش ریخت، او به خوبی احساس کرده بود اتفاقی رخ داده، پدر چای رو برداشت استكان چای رو خم خم کرد تو نعلبکی، یک هورت بلند کشید. بهار دیگه خاطر جمع شد که یک چیزی شده، وقتی پدرش اینجوری چای میخورد یعنی خیلی فکرش درگیره، آقاجان صبرم تموم شد چی میخواستین بگید، چی شده؟!.

رجب علی نگاهی به دخترش انداخت نمیدونست چطور شروع کنه.

 بهار جان بابا تو دیگه بزرگ شدی الان اگه مادرت زنده بود میگفت کم کم وقتشه شوهرش بدیم و لبخند تلخی زد.

بهار سرخ شد خجالت کشید

بهار- اقا جان الان که وقت این حرفها نیست من میخواهم با شما بریم شهر من میرم سرکار شمارو معالجه میکنم فکر کردید نمی دونم شبها از دست استخوان درد تا صبح نمی تونید بخوابید

رجبعلی که کلافه شده بود گفت: دخترم، عزیزم ، دیگه نمی تونیم بریم شهر به جاش فردا باید از این ابادی بریم چند تا ابادی اون طرف تر ارباب اونجا به ما خونه و زمین داده راحت میتونیم اونجا زندگی کنیم تازه دیگه مجبور نیستم سر سال از محصولات بدیم به ارباب .‌‌‌...

بهار با تعجب گفت: ارباب! ..... اخه چه جوری اونهم اون اربابی که به خاطر دیر دادن بدهی حسینعلی مجبور کرد دخترش به کنیزی به شهر بفرسته بیچاره زنش از غصه یه دانه دخترش دق کرد و مرد.

رجبعلی گفت: اخه مسئله من با حسین علی فرق داره

بهار- اخه چه فرقی؟

رجبعلی که خسته شده بود گفت: اخه چه جوری بهت بگم سامان پسر ارباب که میشناسی چند سال که ازدواج کرده هنوز بچه دار نشده خودت میدونی که این همه مال اموال یه وارث میخواهد ..... بهار صدای پدرش دیگه نمی شنید دلش میخواست اینها یه کابوس باشه ...

بهار دیگه فهمیده بود که پدرش داره چی میگه هیچی رو نمی شنید حتی صدای پدرش داغون شده بود نمی تونست باور کنه که این مشکل براش پیش اومد خیلی براش سخت بود تا درک کنه شب به روز رسند بود تمام طول شب فکرش فقط همین بود صبح چای دم کرد رفت نان تازه خرید با سر صدای آن پدرش بیدار شده بود خیلی تعجب که دخترش در این حالت هست با دخترش حرف زد و دخترش گفت من زن پسر ارباب میشم باهم به روستا رفتند.......

بهار شب گذشته اصلا نخوابیده بود وفقط فکر کرده بود،

 به خودش گفت مگه تا کی پدرم توان کار کردن داره، پدر من مگه حق استراحت نداره، مگه من غیر پدرم کیو دارم، خانواده مادرم رو اصلا نمیشناسم اونا بعد فوت مادرم مارو رها کردن، از طرف پدرم هم که فقط یک عمو و عمه دارم که اصلا اونقدر درگیرن تو شهر مگه هر چند سال یاد ما بکنن، پس بخاطر زحمت هایی که بابا کشیده باید به این وضعیت خاتمه میدم. من با این کارم پدرمو از این همه بدبختی نجات میدم، ولی بهار غافل بود از اینکه تازه شروع یک زندگی پر از اتفاقات عجیب و غریب...

صبح بعد از صبحانه مراد پیشکار ارباب به سراغ رجبعلی امد گفت سریعتر اماده شود بروند که تا شب نشده باید پیش ارباب برگرده رجبعلی به بهار نگاه کرد گفت دخترم چی میگی ؟ بهار بلند شد چند دست لباس با شناسنامه ها بر داشت گفت بریم بابا ولی مرغ خروسها چی رجب علی گفت این خانه با حیوانها رو ارباب خریده با سه چهار برابر قیمت بهار اه کشید این خونه پر از خاطرات خوب بد.... خدایا به امید تو همراه پدرش سوار ماشین پیشکار ارباب شدن به راه افتادن نزدیک ظهر به روستایی بالا دره رسیدن خونه اشون بالای تپه پر از درختان سیب و پرتقال بود خدایا بهار هیچوقت در خواب نمی دید که یک روز صاحب خونه به این قشنگی شوند ......

وبالاخره به ارزوی خود رسید...ودر حالی که خوشحال وخرسند بود..ناگهان اتفاقی که از ان میترسید و ته دلش منتظر ان بود افتاد وتمام خوشحالی بهار تبدیل شد به .....

رجبعلی به دخترش گفت: بابا باید بریم داخل از این به بعد خونه تو اینجاست

بهار به داخل رفت

مراد- من باید برم ،فردا ظهر ارباب و پسرشونو میارم، کمی به سر وضع دخترت برس، کوکب اینجا هست کمکتون میکنه بعد فریاد زد : اهای کوکب کجایی؟ کوکب زن چاقی که صورت مهربانی داشت گفت امدم وقتی بهار و پدرشو دید هول زده گفت: وای ببخشید خانم دستم بند بود شرمنده

بهار با تعجب با خودش تکرار کرد خانم ......یعنی با منه ؟!!!! بله با من بود و قرار بود من فردا عروس ارباب بشم..

ولی فقط برای مدت کوتاهی..!!تا زمانی که به ارباب و سامان پسری تقدیم کنم..هیچوقت درخواب و خیال هم انتظار چنین ازدواجی رو نداشتم..درسته که سامان پسری خوب و خوش چهره س..اما هیچوقت منو به عنوان زنش قبول نمیکنه..من یه رایت زاده ام و دختر رجبعلیه پیر...

افکار بهار در ذهنش میپیچید و مدام تکرار میشد..نگران آینده اش بود و از رسیدن فردا هراس داشت..وقتی به خودش اومد که متوجه شد کوکب و یه دختر دیگه به اسم گلنسا در حال اصلاح صورت بهار بودند... در آینه که نگاه کرد،خودش را نشناخت..

کوکب -به به.. چه عروسی شدی خانومم . ماه شدی..

گلنسا -خاله کوکب ,,بهار خاموم حتی از زن اولی آقا سامان هم خوشگل تره...

بهار با شنیدن این حرف ته دلش قرص شد.. باورش نمیشد که از یه دختر شهری که عروس اربابه، خوشگل تر باشه..

کوکب پیشانی بهار بوسید و گفت: ایشالا به حق فاطمه زهرا بختت هم مثل خودت زیبا و سفید باشی یک دفعه غصه نخوری گلم من خودم سامانم رو بزرگ کردم اون اصلا اخلاقش شبیه پدرش نیست خدا رو شکر هر چی از خوبیهاش بگم کمه .....

بهار دلش مادرش میخواست اگه اون هم کنارش بود همین حرفها رو به بهار میزد مهر کوکب رو به دلش افتاد صورت کوکب بوسید

بهار- شما من یاد مادرم می اندازید

کوکب با مهر به دختره زیبا نگاه کرد نگرانش شد.....تو دلش گفت باید به این دختر کمک کنم انتقام شوهر بی گناهم رو از ارباب خدا نشناس میگیرم ....

 نزدیک ظهر صدای ماشین ارباب امد بهار دست و پایپش شروع به لرزیدن کرد کوکب که حال دختر فهمید دستان بهار گرفت گفت: نگران نباش نازنینم تا من هستم غصه چیزی نخور توکل به خدا کن من کمکت میکنم

کوکب به بیرون از خونه رفت بهار کنار پنجره رفت از پشت پنجره ارباب را دید که از ماشین پیاده شد پدرش را دید که تا کمر خم شده دستان ارباب میبوسد با ناراحتی اشکی از چشماش ریخت رو پاک کرد که دید پسری چهار شانه زیبا از ماشین پیاده شد وقتی دید که پدرش خم شده دست را سامان ببوسد دید سامان دستش را عقب کشید و نگذاشت ببوسد. همان جا فهمید حرفهای که در مورد سامان میگفتن راسته دلش قرص شد گفت من می تونم من باید زندگی پدرم و خودم را عوض کنم ....

زمان به سرعت گذشت و سامان و پدرش و پدر بهار و چند خدمتکار به همراه مجمع های شیرینی و میوه و لباس عروس و ... وارد سالن شدند و ارباب شروع به صحبت کردن کرد:

رجبعلی به دخترت بگو این لباس عروسی رو که از شهر اوردیم رو بپوشه و حاضر شه برای عقد و بعد صدایش رو بلند کرد و گفت:کوکب ... برید دختر رجبعلی رو حاضر کنید، اسماعیل بی سر و صدا برو دنبال عاقد..ابراهیم لباس های نو به رجب علی ..

و بعد صداش رو کلفت کرد و گفت: ناسلامتی داره با ارباب فامیل میشه.!!!

بهار در حال حاضر شدن بود و کوکب و گلنسا هم کمکش میکردن استرس از چهره اش مشخص بود چند نفری اتاق عروس و داماد رو حاضر میکردن..

همان لحظه صدایی آمد:آقا آقا .. عاقد رو آوردم

قلب بهار به تپش افتاده بود و دستانش میلرزید

صدای ارباب بلند شد که:کوکب بیارش دختر رو..

بهار سرسفره ی عقد کنار سامان نشست، نمیدانست به این ازدواج حس خوبی داشته باشه یا حس بد.. در کنار سامان کمی آرام شده بود.. عاقد خطبه رو خواند و بهار به عقد سامان در آمد... و در دل میگفت جای مادرم خالی و اشک میریخت.

ارباب دوباره شروع کرده بود به حرف زدن: دختر رجبعلی ، تو از الان عروس منی و زن پسرم و فقط منتظر نوه ام هستم و بس.. پس منتظرم نزار!

بهار از خجالت گونه هایش سرخ شده بود و سرش را پایین انداخت..

یک ربع گذشته بود و امارت خالی شده بود و کسی جز بهار و سامان داخل امارت نبود! بهار هنوز سر سفره ی عقد نشسته بود و از اتفاقی که قرار بود بیفته هراس داشت..

سامان به بهار نزدیک شد و تور عروس رو از روی صورت بهار برداشت و تا چشمش به بهار افتاد جا خورد و ناخودآگاه گفت: چقدر خوشگل شدی...

بهار از حرف سامان تعجب کرد اما چیزی نگفت. شب شده بود ولی هنوز سکوت امارت نشکسته بود..

در دل بهار غوغا بود، نمیدانست به ازدواج اجباری اش فکر کند یا به جمله ی سامان و حتی به چهره ی زیبای سامان که نگاه میکرد و به زیبایی اش خیره میشد و باورش نمیشد که همسر او شده...

کوکب شام رو داخل اتاق خواب چیده بود

سامان بلاخره از جایش بلند شد و به طرف بهار رفت و دستش را گرفت و گفت: بهار بلند شو بریم شام بخوریم

برای بهار شب طولانی و پر استرسی در راه بود.....

وقتی صبح شد وقتی بهار چشمش را باز کرد وقتی سامان در کنار خود در رختخواب دید چه صورت مهربانی داشت دیشب سامان زیاد با او صحبت نکرده بود هنوز بهار از روی شوهرش خجالت می کشید اهسته خواست از روی رختخواب بلند بشه که دیدسامان دستهایش گرفته وبهار به بغل گرفت بهار سرش تو بغل سامان جا داد صدای ضربان قلب سامان او را ارام میکرد سامان صورت بهار تو دستش گرفت

سامان- تا الان کسی به تو گفته چه چشمهای زیبایی داری! میدونی اولین بار کی تو را دیدم ؟

 بهار با تعجب گفت ولی من شما رو یادم نمیاد!

سامان با خنده گفت: اولین بار وقتی دختری ده ساله بودی و برای دادن سرانه با پدرت به امارت اومده بودی من اونجا 19 سالم بود و پدرم برای من تو دختر های بزرگان پی یک عروس بود، با خودم گفتم کاش که دختر یک آقا بودی نه یک رعیت شاید واسه من فرق نمیکرد ولی برای پدر مستبد من خیلی فرق میکرد، بهار دیگه خجالت نکشید گرمای نفس سامان و تو صورتش احساس میکرد. به صورت سامان نگاه کرد بدون ترس و ته دلش عاشق شوهرش شد. او دیگه فقط به خوشبختی فکر میکرد و برای 5 روز طمع خوشبختی را از ته دلش چشید.

بعد 5 روز سامان مجبور به برگشت بود مهربانی های بهار هم او را وابسته کرده بود ولی چاره نبود

صبح روز ششم رسیده بود بهار و سامان درکنارهم خوابی خوش رو تجربه میکردن که ناگهان از صدای شکسته شدن شیشه از جا پریدند

بهار از ترس میلرزید ..

سامان_ آروم باش بهار جان،نترس..الان میرم بیرون بببنم چه خبره

بهار_نه.. آقا سامان نرید ، ممکنه خطرناک باشه

سامان_نترس و از اتاق خواب بیرون رفت

بهار هم بدون نگاه به ظاهر خود به دنبال سامان رفت، هر دو با خانومی مواجه شدن که به شدت عصبانی بود

سامان_ ثریا... تو اینجا چیکار میکنی؟

ثریا_ چشمم روشن آقا سامان... به من میگی میرم دیدن پدرم،اونوقت از اتاق خواب با یه دختر دهاتی میای بیرون؟ دختره رو نگاه کن! نه قیافه داره نه تحصیلات اونوقت لباس خواب هم پوشیده؟

ثریا شروع کرده بود به تحقیر کردن بهار..

ثریا_ سامان چطور دلت اومد سرمن هوو بیاری..

سامان_ ثریا منو تو بعد 5سال نتونستیم بچه بیاریم خانواده ی من وارث میخواد پدرم نوه میخواست! فقط تا وقتیکه بچه بیاره با بهار هستم

یه دفعه سقف آرزوهای بهار روی سرش آوار شد پس سامان هم شبیه پدرش است..

سامان متوجه ناراحتی بهار شد اما فعلا چیزی نمیتونست بگوید

ثریا_ تو سرمن هوو آوردی تازه دلیل هم برای من میاری؟

و به سمت بهار هجوم آورد و شروع به کتک زدنش کرد و موهای همچون ابریشمش رو میکشید و بهار فقط گریه میکرد، سامان دیگه طاقت نیاورد به سمت ثریا رفت و از بهار جدایش کرد

سامان_ ثریا چیکار داری میکنی؟ این چه رفتاریه؟ اصلا حالا که اینطور شد بهتره بدونی که من هیچوقت دوستت نداشتم و به خاطر پدرم باهات ازدواج کردم عشق این دختری که بهش میگی دهاتی رو سالهاست توی قلبم دارم... وقتی پدرم گفت حالا که زنت بچه دار نمیشه یه زن دیگه بگیر، منم بهار رو انتخاب کردم..چه کسی بهتر از عشق قدیمیم..

ثریا از حرفهای سامان داشت آتش میگرفت

ثریا_ باشه آقا سامان پس بهتره بدونی که حالا که تو به من خیانت کردی منم ساکت نمیشینم اگه یادت باشه پدرم به خاطر ازدواج ما با پدرت صلح کرد.. وگرنه هیچوقت جنگ بین دو ارباب تموم نمیشد حالا بهتره به پدرت بگی که پدرم کوتاه نمیاد و حق منو ازتون میگیره و بعد در را کوبید و رفت..

سامان گوشه ای نشسته بود و فکر میکرد، بهار که از حرفهای سامان بسیار خوشحال بود سریع رفت و برای همسرش آب آورد و کنارش نشست

بهار_ آقا سامان آب بخورید تا حالتون بهتر بشه..

سامان_ آب نمیخوام،بیا نزدیکتر و بهار رو در آغوش کشید..

سامان_ بهار جان دیگه همه چیز رو میدونی . میدونی که چقدر عاشقتم..عزیزم حالت خوبه؟ ثریا بدجوری موهات رو کشید..درد داره؟

بهار_ نه آقا سامان، خوبم

سامان_ انقدر نگو آقا سامان.. بگو سااااااماااان...

بهار لبخندی زدو گفت: چشم آقا سامان، ای وای ببخشید

سامان_ عاشق همین حُجب و حیات شدم ...

کمی سکوت برقرار شد..

بهار_ حالا چی میشه؟ اگه پدرتون بفهمه که ثریا خانوم همه چیز رو فهمیده چی میشه؟ پدر ثریا خانوم چی؟

سامان بوسه ای روی گونه های عروسش زد و گفت: فکر این چیزها رو نکن،تو دیگه زن منی و هیچ چیز و هیچکس نمیتونه جدامون کنه.. بیا بریم توی اتاق استراحت کنیمثریا که نذاشت بخوابیم.

بهار_ آقا سامان مگه نمیری شهر؟

سامان_ اولا بگو سامان ، دوما نه دیگه شهر برم چیکار؟ میخواستم برم پیش ثریا که حالا خداروشکر خودش همه چیز رو فهمیده و زحمت من رو کم کرد...من از پیشت جایی نمیرم بهار خانوم.

فردای ان روز مراد به دنبال سامان امد گفت ارباب با او کار مهمی داره سریع باید به پیش ارباب بریم سامان پیش بهار رفت گفت: باید اماده بشم برم پیش بابا معلوم نیست کی بیام باید مراقب خودت باشی از ثریا همه کار بر میاد به کوکب میگم این چند وقت نیستم همراه پدرت بیان‌تو این ساختمان سفارش نمیکنم خیلی مراقب خودت باش.

بهار که همینطور گریه میکرد گفت: سامان من میترسم اگه ارباب بخواهد ازتو که منو طلاق بده چی کار میکنی ؟

سامان بهار بغل کرد گفت: نه جونم پدرم به خاطر داشتن نوه هیچوقت تا وقتی بچه دار نشدیم حرف طلاق نمیزنه خوب دیگه من باید برم صورت همسرش را میبوسه راه میافته وقتی به حیاط میاد رجبعلی و کوکب میبنه رو به رجبعلی میگه: من دارم میرم خیلی مراقب باشید هیچ غریبه رو نذارید وارد خونه بشه من سعی میکنم زودتر بیام کوکب نبینم خانم تنها بذاری؟

کوکب – نه ارباب جوان مثل دو تا تخم چشمام مواظبش هستم

رجبعلی - برو به سلامت، اقا نگران نباشید سامان قبل از سوار شدن بهار رو میبنه که از پشت شیشه چه جوری گریه میکنه دوست نداشت اشک تو چشای تازه عروسش ببینه به کوکب گفت برو پیش خانم نذار تنها باشه غصه بخوره به مراد گفت راه بیوفت

رجبعلی دلش شور می زد نگران سرنوشت تنها دخترش بود ارباب یعنی با پسرش چه کار داشت ؟

کوکب به اتاق بهار رفت دید مثل ابر بهار گریه میکنه او را بغل کرد گفت :ای جانم ، عزیزم نگران نشو ببین چه جوری شوهرت دوستت داشت! تا دقیقه اخر نگران تنهایت بود سامان تو رو دوست داره پس اصلا نگران نباش اون زود دوباره پیشت میاد نگران هیچی نباش ‌‌‌

 بهار -کوکب یعنی ارباب دوباره میذاره سامان پیشم بیاد ؟

کوکب - اره عزیزم بلند شو بریم دست صورتتو بشور با هم بریم این دور حوالی قدم بزنیم حتما حالت بهتر میشه اون پیرمرد تو حیاط خیلی نگرانته

سامان هنوز چند دقیقه از بهار جدا نشده بود که دلش برای بهارش تنگ شده بود اون عاشق بهار بود تو دلش گفت میرم پیش بابا بهش میگم که مهریه ثریا رو تمام کمال میدهم و طلاقش میدهم.

سامان به امارت پدرش رسید ، هنوز وارد نشده بود فهمید که مهمان در امارت دارند، وقتی وارد شد مادرش به دیدنش اومد.

خانم بزرگ - الهی مادر اومدی؟ پدر و برادرای ثریا اینجان تو رو خدا خواهش میکنم تو چیزی نگو بذار این مشکل رو پدرت و عمو و دایی هات حل کنن.

سامان با ناراحتی و عصبی گفت: این آشی بود که شما و پدر برای من بار گذاشته اید. اون از همون اول که من پسری جوانی بیش نبودم و برای من لقمه ی بالاتر از دهانم گرفتید و این هم از الان که اینطور منو مثل یک گربه میرخصونید. پس کو اون حرفها، مگه نگفتم باید اول به ثریا بگید و همین شماها گفتید که تا وقتی ثریا بفهمه بچه تو بدنيا اومده، مگه پدر به من نگفت که نمیذارم احد و ناسی بفهمه پس چی شد چرا به هفته نکشید.؟!!! رجبعلی بدبختو آواره ی آبادی غریب کردید. من که از زندگیم گله و شکایتی نداشتم این نسخه ای که شماها برام پیچیدید، ولی این دفعه خودم درستش میکنم حیف نیست ثریا این وسط بسوزه باهاش صحبت میکنم اگه دوست داشت با من زندگی کنیم از جانب من اشکال نداره، اگر هم نخواد اشکال نداره،.

مادرش با یک ناراحتی عمیق گفت: نه پسرم این حرف نزن پدر ثریا روی کلمه طلاق حساسه. برو تو برو ببین چی میشه.

سامان وارد اتاق شد بلند سلام کرد کسی جواب نداد.

ارباب سرش پایین بود و چیزی نمیگفت پدر ثریا هم آن طرف تر روی کاناپه چوبی منبت کاری نشسته بود و قلیان میکشید، ثریا همراه دو تا عموش یک طرف اتاق نشسته بود چشمهای ثریا بخاطر گریه زیاد پف کرده بود

پدر ثریا از جاش بلند شد گفت:پس بلاخره پیدات شد،آره؟پسرِ خان! سر دختر من هوو میاری؟و بعد یه کشیده توی گوش سامان زد

نوکرهای ارباب از جاشون بلند شدن تا از سامان محافظت کنن..

ارباب - بشینید سرجاتون، خان محمود شماهم بشین تا حرف بزنیم..اگه قرار به دعوا باشه خون به پا میشه.. یه کشیده زدی دیگه تمومش کنم

محمودخان -تمومش کنم؟ معلومه که تمومش میکنم ، حرفم یک کلامه ! سامان دختر رجبعلی رو طلاقش بده و برگرد سر زندگیت وگرنه هیچ جوری از ظلمی که به دخترم کردی کوتاه نمیام.

سامان سرش رو به زیر انداخت

ارباب- محمودخان صبر کن تا حرف بزنیم، من نوه میخوام.....

پدر ثریا ساکت شد،اشک از چشمان ثریا جاری شد

ثریا_ آقا بزرگ مگه من چه گناهی کردم که برای سامان یواشکی زن گرفتید؟من 5ساله که ازدواج کردم اما خدا نخواست که بچه دار شیم

اما نازا که نیستم یعنی 50%ممکنه بچه دار بشم طول میکشه اما بلاخره شاید بچه دار شیم

ارباب_ ثریا تو عروس خوبی هستی برام، اما من نمیتونم منتظر 50% حاملگیت باشم من یه دونه پسر دارم و ازش نوه میخوام که وارث اسمم و داراییم باشه.. ولی زن دوم سامان ربطی به تو نداره،تو نور چشم منی و عروس اولم،پس نگران چیزی نباش و زندگیت رو بکن.. حالا همه برید بیرون،من با محمود خان کار دارم.

ساعتی گذشت و بلاخره حرف های هر دو خان به پایان رسید و از اتاق بیرون اومدن..

 ارباب شروع به صحبت کردن کرده بود:سامان دست ثریا رو بگیر و برگردید سر زندگی تون دوهفته ی بعد هم میای پیش بهار و دوهفته پیشش میمونی.

پدر ثریا و برادراش و ... رفته بودند، سامان و مادر و پدرش داخل اتاق تنها بودند

سامان_ آقا چطوری حلش کردی؟

ارباب_ چند تیکه زمین زدم به نامش تا حل شد پسرم، برو پیش ثریا و ناراحتی رو از دلش دربیار

سامان و ثریا راهی شهر شدن و بلاخره آشتی کردن..اما آشتی کردن از روی ظاهر ثریا از الان باید شوهرش رو با بهار تقسیم میکرد و خیلی براش سخت بود هرلحظه به این فکر میکردکه اگه بهار لعنتی حامله بشه چقدر شوهرش ازش فاصله میگیره و حتی ممکنه دیگه پیشش نیاد و کارشون به طلاق کشیده بشه شبها باچشم گریون میخوابید و کابوس بهار 9ماهه رو میدید..

دوهفته گذشته بود و بهار پشت پنجره انتظار همسرش رو میکشید و بلاخره انتظارش به پایان رسید

رزوها از پی هم میگذشتند سامان زمانی را با ثریا و زمانی را با بهار می گذراند تا اینکه بلاخره علایم بارداری در بهار پیدا شده بود...

آرزوی ارباب و سامان و کابوس ثریا به حقیقت پیوسته بود....

ولی از وقتی بهار فهمید که حامله است دلش به شور افتاد اگه بعد از بارداری بچه ام از من بگیرن من طلاق بده اون وقت چی ؟ مهر سامان به دل بهار افتاده دیگه عاشق سامان شده بود

سامان وقتی دید بهار تو فکر هنوز نخوابیده گفت: چی شده عشق زندگیم بی خوابی هم برای تو بده هم برای این پسر گل بابا.تا این حرف بهار شنید سرش رو سینه سامان گذاشت شروع به گریه کرد گفت :سامانم یک دفعه بعد از تولد بچه من تنها نذاری اگه تنهام بذاری چی ؟ اگه خودت هم نخواهی ارباب زورت میکنه من طلاق بدهی وای دارم دیوانه میشم بعد شروع به گریه کرد .

سامان صورت زیبایی همسرش بوسید گفت : نه بهارم نه عمرم مگه من میتونم عشق دوران جوانیم فراموش کنم اصلا تو مادر بچه ام هستی هیچکی نمی تونه من از تو جدا کنه حالا راحت بخواب

ولی بهار تا صبح بهار نتوانست بخوابد تا اینکه صبح تصمیمش گرفت به سراغ کوکب رفت

بهار- کوکب جونم میدونی اندازه مادرم تو رو دوست دارم میدونی که اگه بچه به دنیا بیاد ارباب هم سامانو ازم میگیری هم بچمو... من بدون این دوتا دیوانه میشم از کوچکی یک روز خوش نداشتم تا چشم باز کردم پدر مادرم فقط کار کردن باز سر سال هیچی نداشتیم کمی بزرگ شده ام مادرم از بس تو این زمین اون زمین کار کرده بود مریض شد به سال نکشید که مادرم مرد پدرم هم بدتر از بس کار کرده تمام استخوانها درد میکنه از بی پولی مجبور شد من به صیغه پسرارباب کنه ناراضی نیستم من عاشق مهربانی سامان شدم ولی نمی خواهم به این زودی بچه دار بشم که از سامان جدا بشم میخواهم کمکم کنی میدانم ماما میشناسی که تو این کار کمکمون کنه

کوکب با دو دست زد به صورتش گفت : خانم جان چی میگی یعنی میخواهی بچه وارث ارباب بکشی نه خانم جانکم این حرف همینجا چالش کن اگه به گوش ارباب برسه هفت جد ابادمون رو اتش میزنه

بهار از خودش خجالت کشید و با حرف کوکب به خودش اومد...ولی واقعیت این بود که دیگه جایی برای ترس بهار نبود چون دیگه ثریا از همه چیز خبر داشت و ارباب هم بهار رو به عنوان عروسش قبول کرده بودپس چه بهتر که با بچه بتونه جای پای خودش رو سفت کنه و همینطور هم شد خبر حاملگی بهار به گوش ارباب رسیده بود و او خوشحال تر از همیشه شده بود آرزویش برآورده شده بود مهمانی برپاکرد و کل آبادی رو دعوت کرد دیگه همه متوجه شده بودند که بهار عروس ارباب شون شده...ارباب هم دیگه به چشم عروسش به بهار نگاه میکرد و او را به امارت خودش آورد تا آخر بارداریش از بهار و نوه اش مواظبت کنه . گویا او هم از انتقام ثریا و خانواده اش میترسید...

از طرفی ثریا خودش رو به مهمانی که برای نوه اش بارداری عروسش ترتیب داده بود رسانده بود تا با واقعیت زندگی اش روبه رو شود.

شادیه بهار مساوی بود با غم ثریا.......

همه جا جشن و شادی برپا بود... ثریا وارد مجلس مهمانی شده بود و خودش رو به بهار رساند و هدیه ای به او داد و بهش تبریک گفت و بغلش کرد و آرام در گوش بهار زمزمه کرد:

ثریا- دختره ی دهاتی فکر نکن تونستی از سامان بچه دار شدی،میتونی جای منو هم بگیری از این خبرا نیست.. حواستو جمع کن و به پر و پای من نپیچ و پاتو از گلیمت دراز تر نکن.. و بعد به طرف مادرشوهرش رفت

خانم بزرگ_ خوش اومدی ثریا جان... چقدر خوشحالم.که بلاخره با بهار کنار اومدی..

ثریا لبخند تلخی زد و چیزی نگفت...

مهمانی به پایان رسیده بود. بهار توی یکی از اتاق های امارت زندگی میکرد و ثریا هم رفته بود خونه ی پدرش.. تحمل دیدن بهار را نداشت

صبح شده بود و بهار با حالت تهوع از خواب بیدار شده بود..از ویار زیاد حالش بد بود و سامان هم نگرانش بود

سامان _ مامان مامان میشه بیاید..

مادر_ چی شده پسرم؟

سامان_ مامان حال بهار بده، مدام بالا میاره و بعدش ضعف میکنه. نمیتونه از جاش بلند شه.. میشه دکتر خبر کنید...

مادر_ آروم باش پسرم چیزی نیست . ویار داره ،منم تو رو که حامله بودم همینطوری بودم الان یکی رو.میفرستم تا براش گنجشک بزنه. بخوره خوب میشه..

سامان_ مامان مطمئنی؟ یعنی دکتر نمیخواد؟ بچه چیزیش نشه؟

مادر_ وای پسرم نگران نباش، برو پیش زنت...

ساعتی گذشت و مادر سامان با گنجشک های کباب شده وارد اتاق بهار شد، بهار که از ضعف خوابیده بود سریع نشست

مادر_ چرا یه هویی از جات بلند شدی؟ خوب نیست برات، بیا دخترم این غذا رو بخوری خوب میشی

بهار_ ببخشید..زحمت کشیدید اما من نمیتونم چیزی بخورم.حالم بد میشه

مادر سامان- اگه چیزی نخوره بچه ت ضعیف میشه دختر..و با صدای بلند سامان رو صدا کرد: سامان بشین پیشش و تا غذاشو نخورده نزار بخوابه..

و بعد رفت...

سامان_ بهار خانوم ببین چه کردی که مامانم با دستای خودش برات غذا آورده..بخور

بهار_ سامان جان اصرار نکن لطفا. نمیتونم...

سامان- این یه دستور از طرفه مادرمه، تا نخوری نمیتونی از هیچ جایی بری

همون موقع صدای در زدن اومد و ثریا وارد اتاق شد بهار و سامان جاخورده بودن

ثریا اومد پیش سامان و صورت شوهرش رو بوسید و گفت : سلام عزیزم خوبی؟ نشستی پیش بهار جون تا غذاشو بخوره؟

سامان هم صورت ثریا رو بوسید..

سامان_بشین ثریا جان..

بهار با دیدن بوسه های ثریا و سامان حسودی کرد دلش میخواست سامان رو به هیچکس نده.. و تازه متوجه شد که ثریا وقتی سامان رو پیشش میبینه چقدر غمگین میشه و حسادت میکنه.. تصمیم گرفت حرفهای دیروز ثریا رو فراموش,کنه و سعی کنه رابطه ی خوبی باهاش,برقرار کنه..

بهار راه سختی در پیش داشت

ثریا گفت: بهار خانوم زود غذات رو بخور که براتون خبرهای خوبی دارم، از امروز قراره منم توی این امارت زندگی کنم..

بهار و سامان متعجب شده بودن، ثریا خیلی باهوش بود، در ظاهر خودش رو با بهار خوب نشون میداد اما در باطن از بهار متنفر بود..

حالا کار برای سامان سخت تر میشد، دیگه باید بین همسرهاش عدالت رو رعایت میکرد و این خیلی سخت بود..

و کار از اونجایی سخت تر میشد که شکم بهار بالاتر می آمد و بچه اش به دنیا می آمد!!!

ثریا به اتاقش رفته بود و از اینکه تونسته بود صبح بهار رو خراب کنه خوشحال بود، از طرفی بهار هم میخواست فاصله ها رو برداره و با ثریا رابطه ی خوبی برقرار کنه..سامان گوشه ی حیاط امارت نشسته بود و روزهای آینده فکر میکرد که قراره چطور بگذره...

بهار به باغ رفت و برای ثریا گل های زیبا چید و اومد به طرف اتاق او در زد و رفت داخل اتاق ثریا..

بهار_ ثریا خانوم این گل ها رو برای شما چیدم......اگه اجازه بدید و منو به خواهری قبول کنید...

ثریا نگذاشت حرف بهار تموم بشه و از جاش بلند شد و رفت به طرف بهار و گل ها رو گرفت..

ثریا- پس برای من گل آوردی... الان باید خوشحال بشم؟

و بعد شروع کرد به پَرپَر کردن گل ها و قدم قدم به طرف بهار جلوتر پیرفت و بهار هم عقب عقب میرفت..

ثریا_ منو تو هیچوقت نمیتونیم باهم خوب باشیم میفهمی؟ تا وقتیکه تو زن شوهر منی و ازش حامله ای من دشمن تو هستم......

ثریا صداش رو برده بود بالا و همینطوری حرف میزد و جلو تر میرفت.. یک لحظه ایستاد و گفت: ازتو و بچه ت متنفرم و بهار رو هل داد به عقب

بهار تعادلش رو از دست داد و پایش به لبه ی میز گیر کرد و پرت شد روی میز..

و دیگه نتونست از جاش بلند بشه...

ثریا ترسیده بود،وقتی نزدیک تر رفت دید سر بهار خونی شده و چشمهاش بسته س.

ثریا - وای خدای من اگه اتفاقی برای بهار و بچه ش بیفته سامان و آقا بزرگ هیچوقت منو نمیبخشن..

افکار ثریا رهایش نمیکردند.. به خودش اومد و سریع مادر سامان رو صدا کرد

ثریا- خانم بزرگ خانم بزرگ

مادر سامان خودش رو به ثریا رسوند

خانم بزرگ_ چی شده دخترم؟

ثریا_ خانوم بزرگ بیاید توی اتاق

چشم خانم بزرگ که به بهار افتاد ترسید و گفت: ثریا تو چیکار کردی با این دختر بیچاره؟ چرا به این حال افتاده

ثریا_ به خدا خودش افتاد، من کاری نکردم و زد زیر گریه

خانوم بزرگ یه نفر رو فرستاد دنبال دکتر و سامان رو هم صدا کرد

سامان هم وقتی چشمش به بهار افتاد دوید به طرف بهار

سامان _ بهار چی,شدی؟ جوابمو بده توروخدا. ثریا باهاش چی کار کردی؟

ثریا _ خودش افتاد سامان ،باور کن

خانوم بزرگ_ پسرم بهار رو بغل کن تا ببریمش توی اتاق خودش..

دکتر اومده بود و بهار رو مداوا میکرد

او هنوز بیهوش بود و دچار خونریزی شده بود و امکان داشت بچه اش رو از دست بدهد..

ارباب از سفر چند روزه برگشته بود ولی هنوز کسی جرات نکرده بود جریان رو بهش بگه...

سامان نگران بهارش بود و ثریا هم برای خوب شدن بهار دعا میکرد اگر اتفاقی برای نوه ی ارباب می افتاد او دیگر جایی کنار سامان نداشت..

بلاخره جریان به گوش ارباب رسید ولی هنوز هیچ کس نمیدانست که ثریا بهار را هل داده است..

ارباب ناراحت بود و دکترهای بقیه ی ابادی ها رو خواسته بود تا نوه اش رو نجات بدن..

بلاخره بهار چشم هایش را باز کرد.. حالش کمی بهتر شده بود

دکترها گفته بودند که بچه اش به شرطی زنده میماند که از جاش حرکت نکنه... همه ی توجه ها دوباره به بهار جلب شده بود

ولی ثریا دیگه ناراحت نبود و خدا رو شکر میکرد که اتفاقی برای بهار نیفتاد و قاتلش نشد...

چند هفته گذشته بود ولی ثریا روی دیدن بهار را نداشت بلاخره تصمیمش را گرفت و به باغ رفت و برای بهار گل چید و به اتاق او رفت.

بهار با دیدن او و گل ها تعجب کرد

ثریا به پیشش رفت

ثریا_ بهار اومدم ازت معذرت بخوام... و گل ها رو بهش داد.

ثریا_ ازت ممنونم که به کسی نگفتی من هل دادمت و تو بخاطر من نزدیک بود بچه ت رو از دست بدی

بهار_ ثریا خانوم خواهش میکنم از این حرفها نزنید، من خودم افتادم شما من رو هل ندادی

ثریا از فروتنیه بهار گریه ش گرفت

بهار_ گریه نکنید خانوم

من معذرت میخوام که مجبور شدم زن آقا سامان بشم

ارباب پدرم رو مجبور کرد و گرنه کدوم دختری دلش میخواد زن دوم کسی بشه؟منو ببخشید ثریا خانوم

حالا دیگه بهار هم داشت گریه میکرد

هردو که اروم تر شدن ثریا گفت:بهار یه قولی بهم بده

قول بده که بچه ت که به دنیا اومد بزاری منم براش مادر کنم و طعم مادرشدن رو بچشم.

بهار_ این چه حرفیه میزنید خانومم، بچه ی من بچه ی شماست... بچه ی ما خوشبخت میشه که دو تا مادر داره..

بهار تونسته بود با رازداریش و محافظت از ثریا ، مهر خودش رو به دل او بندازه..

الان دیگه میشد طعم خوشبختی رو چشید. هم برای ثریا و هم برای بهار

از طرفی ثریا هم که متوجه ازدواج اجباریه بهار شده بود دیگه بچشم دشمن بهش نگاه نمیکرد و کینه ای نداشت ..

طولی نکشید که وقت زایمان بهار رسید..

بهار از درد جیغ میکشید و پشت در اتاق سامان،آقابزرگ و خانوم بزرگ ،ثریا و کمی اون طرف تر, رجب علی چشم به راه وارث خاندان بودند..

مدتی بعد از اتاق صدای بچه امد و همه خوشحال شدن..

بهار و بچه هاش در کنار هم خوابیده بودند و همه دور او نشسته بودند و منتظر بودند بیدار شوند بهار چشم هاش رو باز کرد وقتی دید همه کنار او نشسته اند به سختی از جاش بلند شد

ارباب_ بلند نشو عروس کوچیکم... استراحت کن که سر افرازم کردی

بهار توی بغلش یه دختر دید و یه پسر ارباب به عروس نوه هاش چشم روشنی داد و بعد سامان و ...

سامان از اینکه پدر شده بود خیلی خوشحال بود..

بهار_ ثریا خانوم یه لحظه بیاید

ثریا _ جانم

بهار _ ثریا خانوم حق خواهری به گردنم داری،قول داده بودم که بچه م بچه ی شماهم باشه حالا که خدا لطف کرده و دوقولو بهم داده وبزرگ کردن دوتا بچه برام سخته ، هرکدوم از بچه ها که دوست دارید رو مادریش رو بکنید ثریا خانوم

ثریا گریه اش گرفت نمیدونست چی بگه بهار رو بغل کرد.. بلاخره به اصرار بهار،ثریا بچه رو قبول کرد و مادریه یه دختر بچه ی ناز رو به عهده گرفت..و او هم طعم واقعی مادری را چشید

دیگر خاله ارباب شبها سوت کور نبود . ارباب از وقتی نوه هایش بدنیا امده بودند با همه مهربان شده بود تا هفت روز جشن داشت به مردم روستا ناهار شام میداد ...بهار خوشحال بود از اینکه دل همه اونهای که دوستشان داشت شاد کرده اما بعد از بدنیا امدن بچه ها خیلی ضعیف شده بود نمیتوانست زیاد راه بره زود سرش گیج می رفت برای همین بیشتر روز در رختخواب بود نگهداری بچه ها با کوکب و ثریا بود. سامان نگران بهار بود بهارش همیشه رنگ پریده ضعیف شده بود. هیچ کاری از دست طبیبهای ده هم کاری بر نمی امد برای همین تصمیم گرفت بهار به شهر ببرد اما بهار نگران بچه هاش بود .

ثریا به بهار گفت نگران چی هستی بهتره با سامان به بیمارستان شهر بری ببین سامان چقدر نگرانته من وکوکب و خدمتکارها هستم برو عزیزم برو زودتر خوب بشو بگرد .

ارباب به سامان گفت:بهتره فردا با مراد به شهر برود من هم با شما می آیم میخواهم به منزل عمویت بروم چند وقتی هست ازش خبری ندارم

سامان به کوکب گفت : بهتره وسایل خانم کوچک رو جمع کنی فردا صبح زود راه می افتیم قبل از ان به مراد بگو زودتر بخوابه تا صبح خواب نمونه وقتی ما رو رسوند تهران باید برگرده تا این چند روز نه پدر نه من نیستم به املاک و کارگرها برسه کوکب گفت چشم اقا راه افتاد به مراد خبر رسوند و برگشت.

رجبعلی نگران تنها فرزند خودش بود و دوست داشت با اونا راهی شهر بشه ولی باز یاد قولی که به بهار داده بود افتاد بهار از پدرش خواسته بود در مدت نبودنش هواسش به دوقلو ها باشه، این بود که از رفتن منصرف شد. مادر سامان زنی با تجربه بود و این اطمینان رو به سامان و بهار داد که از بچه ها مراقبت کامل خواهد کرد و برای اینکه همراه بهار زنی هم باشه خواهر سامان رو با اونا راهی کرد. همه نگران بودن فردا صبح آفتاب نزده بهار و همراهان حرکت کردن و دم غروب به شهر رسیدن و یک راست به بیمارستان شیر و خورشید رفتن حال بهار بخاطر خستگی راه بدتر شده بود از این رو پزشک دستور بستری دادن مریض کردن و بهار همراه با سولماز (خواهر سامان) وارد بخش زنان شد سامان هم که نگران بود به پدر گفت بیایید شما رو به خونه عمو جان ببرم بعد بیام وضعیت بهار رو مشخص کنیم

پس از اینکه سامان پدر خونه عموش رسوند عمو به اصرار ناهار سامان نگه داشت اما سامان نگران بهار بود ....‌‌‌‌ بعد از ناهار سریع خودش رو یه بیمارستان رساند وقتی نزدیک اتاق بهار رسید پرستار از اتاق بیرون امد گفت :شما همسر این بیمار به نام بهار هستید گفت بله گفت سریع به پیش دکتر برسد دکتر کارتون داشت . سامان گفت میشه اول همسرم رو ببینم پرستار گفت نه جانم الان همسرتون خوابیده خواهرتون هم کنارشه شما برید پیش دکتر طبقه اول اتاق چهار دکتر قربانی سامان تشکر کرد رفت به اتاق دکتر نگران شده بود یعنی دکتر چکارش داشت وقتی در اتاق زد رفت به اتاق با دکتر دست داد گفت بحری هستم همسر بهار شما انگار با من کار داشتید دکتر که پیرمردی مهربان بود گفت : بله بفرمایید بشنید ببینید همسر شما بسیار ضعیف شده مثل اینکه زایمان سختی داشت ومتاسفانه تو خونه زایمان کردن تمام بدنشون عفونت گرفته باید چند روزی اینجا باشن ما فعلا فقط میتوانیم از چرک خشک کون استفاده کنیم اون هم قوی اصلا چون همسرتون خیلی ضعیف شده دکتر یعنی همسرم خوب میشه دکتر دکتر گفت : ما تلاشمون میکنم اما با خدا است دعا کنید .... سامان با نگرانی از اتاق دکتر بیرون امد رفت به اتاق بهار خواهرش با دستمان نم دار به پیشانی بهار میگذاشت گفت سامان امدی بهار داره تو تب میسوزه پرستار گفت تو رفتی پیش دکتر چی شد دکتر چی گفت ؟ سامان با نگرانی گفت فعلا که از هیچکس کاری بر نمی اد چون بهار خیلی ضعیف شده نگرانشم یعنی خوب میشه ؟

خواهرش وقتی اشک رو تو چشمای برادرش دید گفت : نگران نباش باید زودتر می اوردمش اما ایشالا خوب میشه بهتره بری خونه عمو اینجا که کاری ازت بر نمی اد برو استراحت کن من کنارشم سامان گفت نه من می مونم نگرانم تازه از اون ور نگران بچه ها هستم نمی دونم چند وقت اینجا باشیم باید پدر رو ژودتر بفرستم به خونه اگه پدر اونجا باشه یک کم نگرانیم کم میشه من میرم کمی تو حیاط قدم بزنم کاری نداری گفت نه برو مواظب خودت باش ......

پدر سامان بعد از یک هفته به اصرار پسرش به روستا برگشته بود،ولی خواهر و برادر هنوز منتظر خوب شدن بهار بودن و از او مراقبت میکردن..

یک ماه گذشته بود بهار نه از لحاظ جسمی خوب بود و نه از لحاظ روحی.. به خاطر دوری از دوقلوهایش بسیار غمگین و افسرده شده بود

البته حال سامان هم بسیار بد بود و بخاطر همسرش ناراحت بود سولماز و سامان داخل حیاط بیمارستان قدم میزدند و صحبت میکردند:

سولماز: داداش ناراحت نباش بلاخره حالش خوب میشه دکترها میگن بخاطر دوری از بچه ها حالش خوب نمیشه بمیرم،حتما بچه ها هم دلتنگ مادرشونن

سامان_ سولماز جان توهم از زندگی افتادی بخاطر ما،ممنونم ازت.. ای کاش میشد بهار بچه ها رو بببنه...

سولماز_ از خونه خبر داری؟ حال بچه ها رو پرسیدی؟

سامان_ نه اصلا یادم رفته بود،میرم بهشون زنگ بزنم

چنددقیقه ی بعد مادر سامان تلفن رو جواب داد:

سامان_ سلام مامان،سامانم،خوبید؟ بچه ها خوبن؟

مادر_ سلام پسرم خوبی؟ بهار چطوره مادر؟الان میخواستم بهت زنگ بزنم ... نمیدونی,چه خبر شده.. معجزه شده

سامان_ مگه چی شده مامان؟

مادر_ ثریا حامله س مادر...

سامان با شنیدن این حرف شوکه شد.. نمیدونست از بارداریه همسر اولش خوش حال بشه یا از مریضی همسر دومش ناراحت...

مادر_ پسرم گوشی دسته ته؟ عزیزم ثریا بعد 5سال حامله شده و حالش هم زیاد خوب نیست.. درسته که حال بهار خوب نیست،اما نباید بین شون فرق بزاری، زود بیا پیش زنت و حاملگیشو تبریک بگو..

سامان مجبور به رفتن بود به بهار جریان رو گفت.. و برای چند روزی از او خدا حافظی کرد..بهار هم از بارداریه ثریا خوشحال بود.. حیف که نمیتونست بهش تبریک بگه..

چند روز دوریه سامان از بهار به چند هفته رسید.. سولماز هم یه پرستار برای مراقبت از بهار گرفته بود و پیش خانواده اش رفته بود

او هم خسته شده بود... در روستا همه خوشحال بودند ظاهرا یه خانواده ی,کامل دور هم جمع شده بودند

سامان و ثریا و بچه ها... و پدر و مادر سامان...

ارباب که بسیار خوشحال بود که یه نوه ی خان زاده نصیبش, میشه نه نوه ی رعیت زاده.. انگار با بارداریه ثریا همه چیز تغییر کرده بود

حتی افکار ثریا.... فکر اینکه بچه های,بهار وارث ارباب میشن یا بچه ی خودش،ثریا رو رها نمیکرد تنها کسی که به فکر بهار بود،پدر پیرش بود...

یک ماه گذشته بود و بهار تنها تر از همیشه شده بود.. او تصمیم گرفته بود زودتر حالش خوب بشه تا دوباره پیش بچه هاش برگرده ساعت ملاقات رسیده بود و بهار باز چشم به راه بود.. ناگهان چشمش به پدرش افتاد.. بهار از دیدن پدرش,خوشحال بود و از شوق اشک میریخت

بهار جویای حال شوهر و فرزندانش شده بود و رجب علی مجبور بود همه چیز رو تعریف کنه..

با شنیدن این حرفها دل بهار شکست .

بهار: بابا جان من یک ماهه اینجام و کسی سراغی ازم نمیگیره ،بچه هامو نمیارن ببینم همش میگم حتما گرفتارن.. ولی حالا از شما میشنوم که بدون من.خیلی هم خوشحالن..بابا جان پس,فقط بچه هام رو میخواستن؟ حالا هم که ثریا حامله س پس منو میخوان چیکار!

بهار اشک میریخت و پدرش,سعی میکرد آرومش کنه

بهار_ بابا جان فکری دارم حالا که اونها منو نمیخوان،من هم دیگه نمیخوامشون کمکم کن.. برگرد روستا و بی سر و صدا هرچی پول داری بردار به کوکب هم بگو تا طلاهای منو بهت بده و بعد بیا و اینجا یه خونه بگیر میدونم.که کوکب هم دل پر ی از ارباب داره و مبخواد انتقام بگیره پس,مطمعنم.کمکت میکنه ازش بخواه تا بچه ها رو بهت بده و بی سر و صدا فراری تون بده... و اگه دوست داشت باهاتون فرار کنه بیاد شهر پیش مون بمونه..

افکاری از ذهن بهار میگذشت بسیار خطرناک بود ولی صبر بهار هم لبریز شده بود و طاقت ظلم هایی که در حقش میکردن رو نداشت.

بهار اصلا باورش نمیشد که اون همه مهر و محبتی که بین اون و سامان بوده یکهو از بین برود

رجبعلی به ده برگشت دیگه کسی هم احوال اونو جویا نشد تو دالان با سامان مواجه شد.

سامان _ سلام پدر جان بهار چطور بود هنوز خیال خوب شدن نداره.

رجبعلی _ سلام آقا سامان از احوال پرسی های شما،بهت سلام رسوند.

سامان سرخ شد.

پیرمرد فهمید که سامان منظورشو فهمیده. گفت برم سری به نوه ها بزنم، پشت در اتاق کوکب وایساد همش با خودش فکر میکرد چطوری و از کجا حرفهای بهار و به کوکب بگه نکنه یک موقع برخلاف تصور بهار با خانواده ی خان باشه. صدای گریه بچه ها از اتاق میومد. اونا حالا دوسه ماهه بودن. در زد و وارد اتاق شد.

سلام آقا رجب اومدين بهار جان چطور بودن ؟ میگم کاش بچه ها رو میبردیم میدیدن دلشون گرم میشد. ببینید تو رو خدا از دیشب سپهر تب کرده مادر آقا سامان آوردتش پیش من بهونه کرده که ثریا حالش بده خب بلیدید واسه اون دختره از خود راضی دم به دقیقه دکتر و بکشید اینجا خب حالا بچه رو بردارید ببرید دکتر. انگارخانم کوچیک و بچه ها آدم نیستن. معلوم نیست تحفه خانم بزاد چه میخواد به سر این طفلی ها بیاد. رجبعلی انگار از گله شکایت کوکب خوشحال شده بود که بهانه ای برای باز کردن صحبت کرده بود گفت کوکب بهار برات سلام رسوندو پیغام داشت.

کوکب _ سلامت باشه خانم چه پیغامی؟!

و همینطور که سپهر رو رو پاهاش لالا میداد بادگلوی سوگول رو هم داشت میگرفت با اشتیاق منتظر شنیدن پیغام بود.

رجب علی همان طور که روی یک زانو نشسته بود و زانوی دیگرش را تو آغوش گرفته بود جلو تر رفت انگار میخواست با پایین آوردن تن صداش مطمئن بشه اهمیت موضوع رو بیشتر به کوکب اثبات کنه

ببینید از وقتی اقا سامان به اینجا امد اصلا حالی ازبهارم نمی پرسه اون دختر تک تنها ولش کردن به امون خدا بهار هم به غیر من و شما که مثل مادر دوستتون داره کسی رو نداره اون تصمیم گرفته دیگه به اینجا بر نکرده یه خونه بگیره توی یه شهر اونجا زندگی کنه.

کوکب گفت : اخ بمیرم برای مظلومیت خانم کوچک خوب کاری میکنه منم هر کمکی بتونم براش میکنم .

رجبعلی انگار منتظر این حرف بود گفت :واقعا ممنونم اگه بتونید طلاهاش به من بدهید با ....با .... ب ......

رجبعلی نمی توانستید حرف بچه ها رو بزنه میترسید نقشه دخترش لو بره کوکب گفت: رجبعلی نترس حرفتو بزن نگران نشو من کمکت میکنم اون بچه ها رو میخواهد نه ؟ ای جانم مادر می دونم نمی تونه دور از بچه هاش زندگی کنه اما دو تا بچه سخته هم بیرون اوردن از عمارت هم نگهداریش با حالی که بهار داره پس بهتره پسر بزاریم سوگل با خودمون ببریم ارباب اقا سامان عاشق پسرن نگرانش نشید تازه اگه ببین هردو تا بچه نیستن بیشتر دنبالش میگرن نگران خونه هم نباشید من از شوهر مرحومم یه خونه تو تهران به من رسیده می دونی که شوهرم تهرانی بود سالهاست که به اونجا نرفتم ولی از بی پناهی بهتره که شما بهتره برید شهر پیش بهار حال بهار یه مقدار خوب شد بهم زنگ بزن نگران هیچی نباش

رجبعلی پیش خودش تکرار میکرد که نمیتونم بزارم سپهر پیش ارباب بمونه و مجبورم که هر دو رو ببرم و گرنه حال بهار بدون بچه هاش خوب نمیشه

بلاخره تونست کوکب رو راضی کنه تا سپهر و سوگل رو با خودشون ببرن آخه حالا که انقدر ارباب پسر دوست داشت پس اگه ما دختر رو ببریم براش فرقی نمیکنه پس بهتره هر دو رو ببریم...

افکار رجبعلی در ذهنش میپیچید

کوکب پول و طلاها رو جمع کرده بود و وسایل بچه ها رو هم حاضر کرده بودقراربود فردا 4 صبح راه بیفتند

البته.رجبعلی دست تنها نمیتونست بره بخاطر همین کوکب برای بچه ها یه دایه ی قابل اعتماد که از اقوامش بود گرفته بود، چون خودش نمیتونست بره و همه شک میکردن بهش و آدرس خونه رو ممکن بود بفهمن و البته بهار کسی رو.میخواست که از احوال روستا براش خبر بیاره و اون کسی جز کوکب نبود.

چهار صبح رسیده بود و رجبعلی با دلهره از کوکب جدا شد و به همراه دایه و بچه ها از روستا خارج شدنوقتی به خانه ی تهران رسیدن دیدن که یه مرد آنجاست و در حال تمیز کردن خونه س و برای خونه خرید کرده

رجبعلی با تعجب پرسید شما کی هستید؟ که گفت من پسر عموی کوکب خانم هستم ازم خواسته تا وقتی شما اینجایید مواظبتون باشم و هر کاری داشتید انجام بدم رجبعلی تشکر کرد و خدا رو شکر کرد که تنها نیست..

بچه ها هنوز خواب بودند و دایه و پسر عموی کوکب مواطب شون بودند تا رجبعلی سریع برگرده و بهار رو مرخص کنه و بیاره اینجا...

رجبعلی رفت به دنبال بهار... که تا عصر یا شب برگردند اینجا

چند ساعت از صبح گذشته بود اما هنوز کسی متوجه نبودن بچه ها نشده بود... کوکب دلهره داشت،اما از طرفی هم خوشحال بود که امروز غم و ناراحتی رو توی چشمای ارباب ظالم میبینه..

وقت صبحانه شد همگی دور سفره نشسته بودن داشتند صبحانه میخورن ثریا چون کمی حال ندار بود دیرتر بلند میشد ارباب به سامان گفت ببینم حال ثریا چطوره سامان گفت :بهتره من نگذااشتم بلند بشه گفتم کمی استراحت کنه ارباب گفت : خوب کاری کردی ولی بهارو اصلا فراموش کردی بهتره بری بهش سربزنی با دکترش صحبت کنی سامان گفت چشم پدر ولی امروز نمی تونم رجب علی رو امروز با مراد می فرستم بعد به خدمتکار گفت رجب علی کجاست ؟ گفت نمی دانم ؟ صبح من ندیدمش سامان گفت من میرم به بچه ها سر بزنم. پدر رجب علی رو دیدید بفرستید پیش من..

ناگهان در محکم باز شد به دیوار خورد ارباب چه خبرته کوکب ؟ سر اوردی مگه نمی گی زن حامله تو خونه خوابیده مگه در طویله بگم با شلاق سیاه کبود کن کوکب با گریه زد تو سرش گفت : بردن اقا هردو تا رو ارباب سامان دویدند جلو چی رو بردن درست صحبت کن کوکب با گریه شیون بچه ها رو اقا هردو تا نیستن صبح که بلند شدم تا جاشون عوض کنم دیدم نیستن ارباب با عصبانیت گفت اتاق ثریا رو هم دیدی گفت نه اقا سامان گفت نه پدر ثریا خواب بود ارباب با داد فریاد گفت به جای حرف برو سر بزن سامان دوید به اتاق ثریا اما .......

اما خبری از بچه ها نبود ثریا با سروصداها از خواب پریده بود

ثریا_چی شده سامان

سامان_ بچه ها نیستن ثریا تو ندیدی شون؟

ثریا_ چی میگی؟ حتما بچه ها پیش کوکب هستن،من که خواب بودم

صورت سامان سرخ شده بود نمیدونست چی کار کنه رفت پیش پدرش

سامان_ نیستن... بچه ها نیستن و از گوشه ی چشمش قطره اشکی جاری شد

ارباب عصبانی شده بود

ارباب_ کوکب براچی حواست به بچه هانبود؟ حالا که فلکت کردم میفهمی ..

خانم بزرگ_ صبر کنین تورو خدا آقا... الان مهم بچه هاهستن که بفهمیم کجان

ارباب_ باشه...کوکب بعدا حساب تورو میرسمبرو جلوی چشمم نباش.. کوکب رفت

سامان_ وای خدا دارم دیوونه میشم.. بچه هام کجان!

خانوم بزرگ_ آروم باش پسرم ،پیداشون میکنیم نگران نباش

ارباب_ مراد... مراد کجایی؟

مراد_ بله ارباب

ارباب_ زود برو و رجب علی رو خبر کن... باید بهش بگیم چی شده

مراد_ چشم ارباب و رفت...

کوکب تمام صداهای داخل اتاق ارباب رو میشنید وقتی از رجب علی خبر میرسید غوغا به پا می شد

چندلحظه بعد صدای مراد آمد

مراد_ ارباب ارباب... رجب نیست.. همه جا رو گشتم نبود

ارباب _ پس حتما بچه ها پیش رجب علی هستن

خانوم بزرگ_ نکنه بچه ها رو برده پیش بهار؟

ارباب_ یعنی بچه ها رو برده ببمارستان؟

خانوم بزرگ خوب حس مادری رو درک میکرد و گفت: خب معلومه بچه ها رو برده..بهار 2ماهه که سپهر و سوگل رو ندیده

سامان توهم یک ماهه نرفتی به زنت سربزنی...

سامان _ من چقدر احمقم...

ارباب راننده رو خبر کرد و به همراه پسرش راهیه بیمارستان شدن

توی راه دل تو دل سامان نبود ارباب ساکت بود و هیچ حرفی نمیزد. تا به شهر رسیدن و مستقیم راهی بیمارستان شدن وقتی که به محوطه بیمارستان رسیدن سامان حتی منتظر نموند تا اتومبیل کاملا بایسته باسرعت هر چه تمام تر وارد بیمارستان شد و پله ها رو یکی دوتا با گامهای بلند طی کرد تو سالن ساکت بود وقت ملاقات هنوز چند ساعتی مانده بود.

 پرستار: آقا آقا با کی کار دارید این وقت روز اینجا حضور عموم ممنوعه

ولی سامان هیچ نمی شنید با عجله به دم اتاق بهار رسید آروم ایستاد به در زد و در را باز کرد ولی هیچ کس نبود حتی روی دوتا تخت داخل اتاق کاملا خالی تو تمیزی شده بود. پرستار پشت سر سامان هم رسید و با عصبانیت گفت: آقا لطفا بیرون شما با این کارتون نظم بخش رو بهم زدید خواهش میکنم.

سامان متعجب وایستاد با خودش گفت اونقدر دیر به بهار سر زدم که حتی اتاقشو عوض کردن و من نفهمیدم.

 رو به پرستار گفت این خانم بهار رو به کدوم بخش منتقل کردید؟؟

پرستار با جدیت گفت اول بیرون بعد توضیح.

بیرون پرونده مریض ها رو نگاه کرد و گفت خانم بهار الان دوساعته که مرخص شدن.

سامان تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده. چه باید میکرد پدرش به آستانه راهروی بخش رسید

ارباب به سامان رسید گفت چی شد پسر؟ رجب علی دیدی ؟

سامان گفت : بابا بدبخت شدم نه بهار هست نه رجب علی دیر رسیدیم بابا چه بکنم ؟

ارباب روی صندلی نشست با حال زار گفت میگیرمشون غصه نخور اون وقت من میدونم و اونا ، اب بشن زیر زمین هم برن میگرمشون

سامان کنار پدر نشست گفت : به نظرتون کجا رفتند شاید رفتن به ده بالا همون خونه ای که به نام بهار چون به غیر از اونجا جای ندارن که رفته باشن

ارباب- پس چرا نشسته ای پاشو برو با مراد منم اینجا ماشین میگیرم میرم ده اونجا از اهالی میپرسم شاید ازش خبر داشته باشن سامان دوید به مراد گفت سریع راه بیافته به ده بالا ... ولی به دلش بد افتاده بود نباید بهارش تنها میذاشت حق داشت بهار ازش دلگیر بشه وای یعنی چی شده ؟ کجا رفتن ؟

بهار و رجبعلی کنار هم تو اتوبوس نشسته بودن بهار هنوز ضعیف بود دل تو دلش نبود میخواست هر چه زودتر به تهران برسه بچه اش دو ماه ندیده بود دلش براشون تنگ شده بود از اون ور نگران سامانش بود حتما خیلی نگران شده بود هنوز دوستش داشت به کوه ها نگاه کرد معلوم نبود دوباره کی به اینجا برگرده ؟

سامان بعد از ساعاتی خودش را به ده بالایی رسانده بود اما آنجا نیز خبری از بهار و بچه ها نبود سامان با ناراحتی به خانه برگشت

ارباب_ چی شد؟ نبودن؟

سامان_ پیداشون نکردم....

ارباب_ اتاق بهار رو گشتیم.. همه ی طلاها و پولهاشو برده

رجبعلی هم که بعداز ازدواج شما الان دیگه پولدارشده... پس نگران نباش با اون همه پول حتما جاشون خوبه...

سامان_ آره اما نمیدونم بهار هنوز خوب شده یا نه...از بچه ها چطوری نگه داری میکنه آخه

ارباب_ پیداشون میکنیم و برمیگردونیم شون خونه...برو استراحت کن تا فردا بریم بگردیم دنبالشون

سامان به اتاق بهار رفته بود و فکر میکرد گوشه ی چشمانش نمناک بود...به رفتار خودش به بهار فکر کردو با خودش میگفت:

من خیلی بدم خیلی... نمیتونم بین زنهام یه جور رفتار کنم حتما باید یکی از اون ها رو برنجونم آخه خدا جون... توکه میخواستی به ثریا بچه بدی چرا قبل ازدواج منو بهار ندادی که من بهارم رو اینطوری بدبخت نکنم با ازدواج با من بدبخت شد... توی این فکرها بود که ناگهان فکری به سرش زد به نظر سامان اگه زن هام جدا از هم زندگی کنن دیگه مشکلی پیش نمیاد و میتونم باهر دوشون یه جور برخورد کنم ولی بعد زد زیر گریه و گفت اما حالا دیگه خیلی دیره... بهارم و بچه هام دیگه پیشم نیستن...

در تهران بهار و پدرش تقریبا به خانه رسیده بودند .رجبعلی در زد و پسر عموی کوکب در رو باز کرد.. بهار وارد خانه شد و به سرعت داخل اتاق رفت چشمش که به سپهر و سوگل افتاد اشک از چشمانش جاری شد..

بهار_ خدایا شکرت که بچه هامو دیدم؛ چقدر بزرگ شده اند... و بعد پیش شون رفت و بغل شون کرد و ساعتی پیش آنها از خوشحالی گریست...

 

رجبعلی گفت بهار جان ما نمیتونیم زیاد تهران بمونیم تو که تصمیم خودتو گرفتی که پس باید خیلی زود بریم. میدونم مریض احوالی ولی باید طاقت بیاری امشب به طرف کرمان راه میافتیم. کوکب ترتیب کارها رو داده و اونجا همه چیز مرتبه و تو با بچه ها راحت زندگی میکنید. پاشو یک حمامی برو دستی به سر روت بکش بابا منم ببینم چه کارهای دیگه باید انجام بدم.

 بهار: مگه قرار نیست اینجا بمونیم

پدر: نه بابا جان هر چی فکر کردیم نمیشه ارباب تو تهران دوست و آشنا زیاد داره دیر یا زود پیدا مون میکنن من فقط بخاطر خودت میگم بابا

آخر شب با یک اتومبیل کرایه ای راهی کرمان شدن و فردا نزدیک ظهر رسیدن به خونه کوکب رسیدن. پسر عموی کوکب خانم هم با اونا همراه بود و کمک زیادی به اونا کرد. یک هفته بعد بهار حالش خیلی بهتر شده بود و تو حیاط کنار حوض نشسته بود و به سامان فکر میکرد. پدر چندتا گلدان شمعدانی رو داشت مرتب میکرد و علف های هرز باغچه رو میکند. این یک هفته خانه واقعا به نما اومده بود و از اون حالت متروکه بودن در اومده بود.

رجب علی همان طور که با گل و گیاه هان باغچه ور میرفت: ببین بابا اگه ميخواي بشینی یک گوشه و فکر خیال کنی نمیشه که باید امیدوار باشی تو دوتا فرزند خوشگل و سالم داری بابا جان.

بهار همانطور که لبه ی حوض نشسته بود و دستش تو حوض آویزان بود آب رو با سر پنجه هاش به طرف شمعدونی های اطراف حوض پرت میکرد.

- بابا؟؟؟!!!

_ چیه بابا بگو

- میگم الان سامان چکار میکنه حتما همه شون خوشحالن ما خودمون بی سر و صدا غیبمون زد. یک هو یک قطره اشک از گوشه چشمش غلطان از روی گونش چکید و ادامه داد کاش ثریا همون اول حامله میشد، من الان زندگی دیگه ای داشتم. پدر نگاهی به صورت دخترش انداخت و گفت: من تو رو دارم نصیحت میکنم بابا ولی تو اصلا گوش نمیدی. در همین حال صدای یکی از بچه ها از تو خونه اومد بهار از جاش پاشد.

انگار افکارش پاره شد گفت این سپهره بابا پسره شکمو ببین چه قرشماله، همان لحظه صدای سوگول هم بلند شد، بهار خندید و گفت طفلی سوگولم هم از خواب پاشد. پیرمرد خوشحال شد که دخترش خندید.

کوکب نگران بچه ها بود نمی دانست بهار حالش بهتر شده یا نه ؟ از اون ور در این چند وقت به بهار بچه ها انس گرفته بود دیگر نمی توانست در خانه ای کار کند که شوهرشو کشتن برای همین تصمیم خودش گرفته بود . به پیش ارباب رفت سامان و ارباب به همرا ه ثریا که دیگه شکمش بالا امده بود نشسته بود سامان لاغر شده بود دیگه اون شادابی قبلی رو نداشت.

ارباب گفت ها چیه کوکب چکار داری ؟

 کوکب گفت اقا من دیگه پیر شدم تمام استخوان هام درد میکنه دیگه نمی تونم مثل قبل کار کنم تصمیم گرفتم تو این سال های که از عمرم مونده برم به شهر شوهر خدا بیامورزه ام کنار خانواده اش زندگی کنم دیگه نمی تونم تو این شهر بمونم دکتر به خاطر استخوان دردم گفت بهتره از این شهر برم

ارباب گفت: الان تو این شلوغی کارها میخواهی ما رو تنها بذاری تازه چند وقت دیگه ثریا وضع حمل میکنه سرمون خیلی شلوغ میشه

 سامان گفت کوکب اگه میبنی خیلی حالت بده برو با این که همگی به تو عادت کردیم ولی میبنم سلامتی تو از همه چی مهمتره پدر بذار بره. دیگه کوکب قوت قدیم نداره الان وقت استراحتشه

کوکب از مهربانی این پسر چشاش پر از اشک شد همیشه تو این سالها سامان هواشو داشت دلش برای تنهای این پسر سوخت بعد از رفتن بهار بچه ها دیگه لبخند توی لب این پسر ندید کوکب تشکر کرد واز اتاق بیرون امد

ثریا برای سامان چشم نازک کرد گفت تو همیشه به فکر همه هستی به غیر از من نمی بینی وضع منو اگه کوکب بره من چه کنم ؟ بچه که بدنیا بیاد تک تنها چه کاری کنم سامان از جاش بلند شد گفت همه خانمها که وضع حمل میکنن نوکر دارن مگه ؟ تو هم همون کار کن

ثریا با فریاد. گفت فکر کردی من مثل بهارم من دختر خانزاده هستم اگه یادت رفته باید یادت بیارم که اگه لب تر کنم پدرم ده تا نوکر و خدمتکار برام میفرسته.

ارباب که خسته شده از جر و بحث این دو تا فریاد زد بس کنید سرم بردید تو هم ثریا پدرت به رخ پسرم نیاری فهمیدی .....

سامان پیش کوکب رفت و شروع به صحبت کرد:

سامان_ کوکب خانم شما کاری به ثریا نداشته باش اگه نمیتونی دیگه کار کنی من با پدرم حرف میزنم یه درامد هم برات کنار میذاریم نگران مخارج زندگیت نباش

کوکب_ قربون شما آقا... دیگه نمیتونم توی خونه کار کنم.. پیر شدم... دیگه سپهر و سوگل هم که نیستن دل و دماغ اینجا موندن.ندارم

بعد از این حرف سامان ساکت شد و بغض گلویش رو گرفت..

سامان_ تو که اینجوری بگی پس من چی بگم.... چندوقته بچه هامو ندیدم

کوکب_ بمیرم برای بهار خانم که دوماه از دیدن بچه هاش محروم بود... چی کشید..

سامان اشک چشمش رو پاک کرد و گفت: بهار خانوم که حالا بدجوری تلافی کرد... دیگه نه خودش رو میتونم ببینم نه بچه ها رو... دلم براشون تنگ شده... کاش میشد بهار رو ببینم و بگم که چقدر پشیمونم..

کوکب جلوی زبانش رو گرفت که حرفی نزنه... دلش برای سامان که مثل پسرش بود سوخت... اما نمیتونست چیزی بگه...

سامان_ کوکب خانم پس نگران چیزی نباش..وسایلتو جمع کن و هرموقع خواستی بروولی بازم پیشمون بیا دلمون تنگ میشه برات..

کوکب_ چشم آقا منم دلتنگ تون میشم. دستت درد نکنه..

سامان رفت و با پدرش حرف زد که بزاره کوکب بره و دیگه باید استراحت کنه... قرار شد گلنسا، دختر خواهر کوکب بیاد و تا بعد وضع حمل ثریا بمونه توی امارت و کمک کنه.. دو روز بعد کوکب از اهالیه امارت خداحافظی کرد و راهیه شهر شد... خوشحال بود که پیش بهار و بچه ها میره آخر شب به نزدیکی های خونه رسیده بود کلید انداخت و وارد خونه شد بهار توی حیاط به باغچه آب میداد چشمش که به کوکب افتاد شوکه شد... آبپاش رو روی زمین انداخت و به طرف کوکب رفت و در آغوشش کشید

کوکب_ بهار جان بیا بشین که از سامان کلی حرف برات دارم

هر دو کنار حوض نشستند و مشغول صحبت شدند

کوکب با اینکه خسته راه بود ولی همه چی رو برای بهار تعریف کرد. از دلتنگی های سامان، از نگرانی های ارباب که ثریا چی تو راه داره، میگفت دکترها گفتن بچه دار شدن ثریا برای بار دوم فرض محاله و همه دعا میکردن که بچه ش پسر باشه که به اصطلاح اسم و رسم خاندان و حفظ کنه.

 کوکب: بهار جان یک روز من شنیدم آقا بزرگ داشت به سامان میگفت اگه ثریا پسر نزاد باید بری پی پسرت باید بیاریش، اون وارث اصلی این زمین ها و باغات و امارته. بهار با خودش فکر کرد چه خانواده ای به چه چیزها که فکر نمیکنن بیشتر از همه دل تنگ همسرش شده بود.

بهار - کوکب جان از سامان بگو

کوکب- عزیزم سامان تو این هفت ماه داغون شده، سیگار شو با سیگار روشن میکنه تو خودشه چند بار خودم دیدم یک گوشه ی باغ میشینه فقط به یکجا خیره میشه من باهاش صحبت کردم میگفت وقتی تو بیمارستان بودی دلش گرم رجب علی و خواهرش سولماز بوده، ثریا هم حالش خیلی بد بود گرفتار بود زیر ذره بین پدر شو خانواده زنش بود، بعد رفتن تو از فاصله شمال تا تهران و شهر به شهر و روستا به روستا گشت حتی تمام امام زاده هارو. بخدا دلم براش میسوخت چند باری میخواستم بهش بگم که دنبال شون نگرد جاشون امنه، ولی باز خودداری کردم چون از یک رو ارباب خیلی عصبانی بود، امکانش بود که تو رو از دیدن بچه هات محروم کنن و از روی دیگه واسه خودم بد میشد من 35 سال اونجا زحمت کشیده بودم سامان تو بغل من بزرگ شده مثل پسر نداشته مه. خب حالا بگو بچه ها رو بزرگ کردی کجاین ببینمشون. پدرت چطوره کجاست

بهار- پاشین بریم تو بچه ها الان بیدار میشن، بابا هم الان میاد رفته پی شیر واسه سپهر و سوگول

وقتی داخل شدن سوگول از خواب بیدار شده بود تا چشمش به کوکب افتاد غریبیش کرد و به حالت گریه چهار دسته پا به طرف مادر رفت بهار بچه رو بغل کرد: چیه مادر دایه کوکبه عزیزم برات زحمت کشیده مامانی، بچه تو آغوش بهار آروم گرفت و نگاهی به کوکب انداخت

کوکب- دایه بمیره برات عزیزم چه بزرگ شدی خوشگل شدی بیا بغلم عزیزم و بچه رو بغل گرفت ولی سوگول باز غریبی کرد و دوباره جیغی از سر ترس کشید که سپهر هم بیدار شد، کوکب دختر و به بهار داد و به سراغ پسر رفت برعکس سپهر اصلا غریبی نکرد.

رجبعلی در حیاط رو باز کرد و دم پله یک ساک زنانه دید با خودش گفت یعنی چی کی اومده دم در سالن وایساد و با کلید به شیشه کوبید. رجبعلی- بهار، بهار جان بابا!!!

بهار دوید و گفت: بابا بیا ببین کی اومده کوکب خانم و با خوشحالی دبه شیر رو از پدر گرفت .

رجبعلی خیلی خوشحال شد و تا پاسی از شب صحبت کردن و از جریانات 7 ماه گذشته گفتند بچه ها دیگه داشتن به ده ماهگی میرسیدن و به کوکب هم عادت کردن مخصوصا سپهر شیطون و بلا.

امارت دیگه رنگ غم گرفته بود حال ارباب هروز بدتر می شد دیگه حتی نمی تونست بدون کمک کسی راه بره توی سرشش یه تومور بود به خاطر بزرگیش و کهولت نمی توانستند عمل کنن ودکتر گفت بهتر در این چند وقت از عمرش مونده کنار خانواده باشه.

 سامان دیگه خسته شده بود هم نگران حال پدرش هم لوس بازی ثریا هر روز از یک چیز ایراد میگرفت از اون ور خواستگار خوب برای خواهرش امده بود و پدرش از او خواست تا قبل مرگش خواهرش را سر سامان بدهد دیگه وقت زایمان ثریا نزدیک بود .

ثریا دوست نداشت بچه اش تو خونه بدنیا بیاره برای همین سامان، ثریا با مادرش و چند نوکر و خدمه به خانه ای که در شهر داشتن فرستاد و خودش درگیر عروسی خواهرش بود. دلش برای بهار تنگ شده اگه بود الان تو کار عروسی حتما کمکش میکرد

مراد به پیش سامان امد گفت: اقا...

سامان که در فکر بود یک دفعه متوجه مراد شد گفت چی شده ؟ اقا یه نامه دارید نمی دونم کی فرستاده نامه رو انداخته بودن داخل ماشین وقت پشت پاکت نامه نوشته برای سامان عزیزم .......

سامان با عجله نامه رو باز و شروع کرد به خوندن:

پسرم سامان سلام

امیدوارم که حالت خوب باشد...اگر از حال من میپرسی من هم خوبم پسرم میدونم.که از غم دوریه بچه.ها و زنت هنوز غمگینی غمگین نباش که حالشون خوبه کوکب به فدات... فقط دلم میخواد دوباره تورو شاد ببینم باز هم میگم نگران بچه ها نباش به همه سلام سلام برسون

خدا نگهدارت...

سامان به فکر فرو رفته بودو با خود.میگفت یعنی کوکب از حال بچه ها باخبره که به من نامه داده؟ولی اگه از بچه ها چیزی میدونست به من میگفت.... افکار سامان رهایش نمیکردند....نمیدانست که.کوکب در نامه چه چیزی رو.میخواست به سامان بگه..

چندهفته گذشته بود و سامان بی سر و صدا دنبال شماره تلفن منزل کوکب میگشت...از اهالیه قدیمیه روستا که شوهر کوکب رو.میشناختند پرس و جو میکرد تا ردی از کوکب پیدا کنه...هرکسی آدرس و نشونی یی میداد ولی آدرس ها ی همه باهم فرق مبکردند و سامان گیج شده بود

از طرفی ثریا بیمارستان بستری شده بود برای زایمان دکترها میگفتند نمیتونه طبیعی زایمان کنه..و زایمان سختی درپیش داره..

سامان تو راه شهر بود بهش اطلاع داده بودن که ثریا تو بیمارستانه. خیلی نگران بود اخر هفته عروسی خواهرش بود واز اون ور حال پدرش اصلا خوب نبود ولی به خاطر نامه کوکب باید برم کرمانشاه حتما کوکب از بهار خبر داره تو این فکرها بود که به بیمارستان رسیدند مراد گفت : اقا بمونم ؟

سامان گفت نه مراد تو برو نباید امارت تنها بذاریم من می بینی که خیلی درگیرم امیدم پیش تو برو مواظب پدر باش هر چی شد سریع به من خبر بده نبینم من نیستم کسی بیکار بمونه اخر هفته عروسیه برو

مراد گفت چشم اقا نگران نباشید کارای امارت به من بسپارید شما کنار خانم باشید خداحافظ

سامان خیالش از امارت راحت شد مراد ادم کاری بود و چشم پاک. از کوچکی همراه پدرش تو امارت کار میکرد به اتاق ثریا رفت دید دارن اماده اش میکنن برای اتاق عمل ثریا وقتی سامان رو دید گفت : امدی چه عجب ؟! سامان امد پیشونی ثریا رو بوسید گفت می بینی که چقدر درگیرم باید درکم کنی

ثریا گفت : بعد کی باید من درک کنه؟ دارم از درد میمرم

پرستار داخل امد گفت باید مریض ببریم اتاق عمل رو به سامان گفت: شما همسرش هستید؟

سامان - بله

پرستار - بیاید باید برگه رو امضا کنید

ثریا رو به اتاق عمل بردن دل تو دل سامان نبود پدر مادر ثریا هم امدن پدر ثریا گفت : چطوری سامان حال پدر چطوره ؟ سامان گفت بد خیلی بد

پدر ثریا- نگران نباش ایشالا همه چیز درست میشه در همان لحظه پرستار از اتاق عمل بیرون امد

پرستار- مبارکه بچه به دنیا امد خانمتون همراه بچه حالش خوبه سامان نفس اسوده کشید پدر ثریا جلو امد گفت: بچه چی ؟ دختر یا پسر ؟

پرستار_ نگران نباشید عروس تون یه دختر سالم و خوشگل به دنیا آورده مثل مامانش خوشگله..

ارباب که با وجود کلی کار در امارت خودش را به بیمارستان رسانده بود بالاخره بچه ی یک خانزاده از بچه ی یک رعیت میراث خور بهتری بود اگر پسر می بود، سرش گیج رفت و روی صندلی کنار سالن نشست

سامان_ پدر حالتون خوبه؟

ارباب _ خوبم..... بعد از عروسیه سواماز برو دنبال سپهرم و تا پیداشون نکردی برنگرد!

پرستار_ ببخشید راستی خانم دکتر گفتن پدر بچه بیاد اتاق دکتر کار واجب دارن

سامان ترسید و خودشو به اتاق دکتر رسوند

سامان_ سلام.خانم دکتر برای زن و بچه م اتفاقی افتاده؟

دکتر_ نه آروم باشید حالشون خوبه... فقط میخواستم باهات راجبه اینکه همسرتون زایمان سختی داشته صحبت کنم

دکتر کمی صحبت کرد و در آخر گفت: میخواستم تاکید کنم کنم که دیگه خانم تون نباید بچه دار بشه و اگه باردار بشه خطر مرگ بچه یا مادر یا هر دو رو داره اگه سر این زایمان هم به بیمارستان این شهر نیومده بودید ممکن نبود بچه طبیعی به دنیا بیاد و برای هر دو.اتفاق بدی می افتاد

سامان به فکر فرو رفته بود از دکتر تشکر کرد و رفت بیرون ثریا رو آورده بودند.توی بخش ولی هنوز بهوش نیومده بود

پیش ثریا نشست و موهای او را نوازش کرد پس ثریا بیخود نمیگفت حالم بده و الکی ناز نمیکرد حالش واقعا بد بود و.من نتونسته بودم.درکش کنم خدارو شکر کرد که بچه ش و ثریا سالم هستن

ارباب بیرون اتاق نشسته بود سامان رفت پیش پدرش

سامان_ پدر چرا عصبانی و ناراحت هستید؟

ارباب_ ثریا هم نتونست پسر بیاره برام...

سامان عصبانی شدو گفت: پدر این چه حرفیه میزنی؟ پریا بعد این همه سال بچه دارشده حالا با این حرفا ناراحتش نکنید.... میدونید دکتر چی گفت؟ گفت ممکن بود ثریا و بچه سر زایمان از بین برند گفت خداروشکر کنید که ثریا رو آوردید بیمارستان شهر حالا که ثریا بهوش میاد مواظب باشید چیزی نگید که ناراحت بشه چون دیگه نمیتونه بچه دار شه و ممکنه بمیره اگه باردار بشه

ارباب چیزی نگفت، حالا که دیگه عمرش به پایان رسیده و مریضه دلیلی نداشت ثریا بیچاره رو ناراحت کنه...سکه هاشو.آماده کرد و رفت پیش ثریا

بچه رو آورده بودند و مادرش هم بهوش اومده بود

ثریا_ سلام

ارباب_ بلند نشو دخترم مبارکت باشه ماشاالله دختر نازی به دنیا آوردی... ازخوشگلیه دخترت همه ی پرستارها میگن...

چشم روشنی ی ثریا و نوه اش رو داد و رفت بیرون مادر سامان هم همینطور و برگشتن امارت روستا که به کارهای عروسی برسند

پدر و مادر ثریا و بقیه ی خانواده ش هم اومده بودند، ثریا خیلی خوشحال بود که مادرشده، دختر هم خیلی دوست داشت اما از اینکه پسر دار نشده هم ناراحت بود..

چند روز بعد ثریا مرخص شد و همه باهم برگشتن به امارت، همه خوشحال بودند . چند روز دیگر گذشت و موعد عروسیه دختر ارباب با پسر یکی از خان های بزرگ که توی شهر زندگی میکردند رسیده بود...

عروسی خواهر سامان با خوشی تمام شد ولی ثریا ناراحت بود از پچ پچ خانمها تو عروسی ناراحت بود همگی میگفتن بعد از این همه سال نتونست یک پسر برای ارباب بیاره .....

اما برای سامان اصلا این حرفها مهم نبود اون پسر داشت سامان داشت کارهاش انجام میداد که بهانه رفتن تهران به کرمانشاه برود از یکی از نزدیکان کوکب ادرسش در کرمانشاه را پیدا کرده بود حتما کوکب از بهار و بچه ها خبر داشت در این فکرها بود که یک دفعه صدای شیون از امارت شنید سریع به امارت رفت مراد را دید

سامان- چی شده چرا زنها شیون میکشن؟

 مراد - اقا تسلیت میگم ارباب مرد

سامان سریع به اتاق پدرش وارد شد دید روی پدرش ملافه کشیدن مادرش تا سامان رو دید صدای شیونش بلندتر شد و با حالت زاری شروع به گریه و زاری کرد

مادر سامان- سامان پسرم تنها شدم پدرت تنهام گذاشت و رفت

به کنار مادرش امد سر مادرش رو روی سینه اش گذاشت گفت : من هنوز هستم مادر نمیزارم هیچوقت طعم تنهایی بکشی مادر

خانه ی ارباب که تا دیروز صدای ساز و شادی میامد حالا صدای شیون وگریه و قران به راه بود بیشتر اهالی از مرگ ارباب ناراحت نبودن فقط به خاطر پسرش سامان که اصلا به پدرش نرفته بود مهربان و با گذشت بود به خانه ارباب میرفتن

مراسم سوم و هفتم تمام شده بود سامان مراد را صدا کرد مراد به اتاق اقا امد گفت : با من امری داشتید

سامان - مراد من برای کاری باید به تهران برم معلوم نیست کارم چقدر طول بکشه امارت و زمین به تو میسپارم مراقب حال مادرم باش امروز غروب ثریا رو به خونه پدرش ببر با اون حالش اینجا نباشه بهتره خواهرم هم چند روز دیگه میاد پس نگران مادرم نیستم تو فقط به فکر زمینها باش نبینم بیکار کسی بشینه پول همه کارگرها رو همون روز بده نذار کسی از ما ناراحت باشه اینطوری اونها با جون دل کار میکنن من سعی میکنم زود برگردم حالا بهتره بری ثریا خانم رو برسونی زود بر گرد من فردا صبح خودم میرم

مراد - چشم ارباب

سامان به پیش ثریا رفت داشت آماده رفتن میشد، ثریا تا سامان رو دید با اخم و صدایی نسبتا بلند گفت: معلومه کجا میری؟ الان تو این وضعیت؟

سامان کنار دخترش نشست بغلش کرد بوسید و گفت مجبورم چند تا از املاک که پدر در تهران داره باید بهش سر بزنم سعی میکنم سریع برگردم بعد تو هم چند وقت برو خونه مادرت حال هوات عوض میشه

فردا صبح سامان با دربستی که گرفته بود به طرف کرمانشاه راه افتاد در تمام مسیر نگران بود یعنی من بهار رو پیدا میکنم یعنی بهار منو می بخشه؟ قبول میکنه دوباره به امارت برگرده ؟ چقدردلش برای پسر و دخترش تنگ شده او که تا دو سال پیش حسرت یک فرزند داشت حالا خدا سه فرزند بهش داده بود چقدر اون لحظه از خدا تشکر کرده بود... وقتی به کرمانشاه رسید دل تو دلش نیود که چی میشه ؟ ...سامان به کرمان رسیده بود اما برای پیدا کردن خونه ی کوکب دیر وقت بود...در هتل اتاق گرفت و شب رو سپری کرد صبح بیدار شد و دوش گرفت، حاضر شد و رفت داخل رستوران هتل برای خوردن صبحانهو بعد تاکسی خبر کرد و به سمت آدرس حرکت کرد.آدرس خیلی پیچیده بود، چون از هرکسی یه آدرس گرفته بود... حسابی گیج شده بود. بلاخره به منزل کوکب خانم رسید و در زد....صدای نا آشنا آمد

 _ کیه ؟ کی پشت دره؟

سامان _ میشه در رو باز کنید؟ و اون خانم در رو باز کرد

دایه_ بفرمایید ، امرتون

سامان_ سلام من از اقوام کوکب خانم هستم...میشه بیام داخل

دایه _ بفرمایید داخل خوش اومدید

سامان تاکسی رو رد کرد و وارد خونه شد ناگهان صدای آشنا به گوشش خورد:

 _ دایه خانم کی بود در میزد؟

صدا نزدیک تر میشد و چشم سامان به در خیره بود به عبارتی تمام وجودش گوش شده بود برای شنیدن صدایی که ماه هاست نشنیده ..صدا نزدیک تر میشد و سامان منتظر

بهار_ دایه جان.... دایه......

بهار وارد حیاط شد و وقتی چشمش به سامان افتاد خشکش زد...سامان هم جاخورده بود...یعنی بهار این همه مدت خونه ی کوکب زندگی میکرده؟بهار نمیدونست چیکار کنه...به خودش اومد و خواست زود بره داخل خونه که سامان به طرفش اومد و بغلش کرد بهار هم که بسیار دلش برای سامان تنگ شده بود خودش رو در بغل او جای داد...

سامان با همه ی غرور مردانه اش از شدت خوشحالی اشک از دیدگانش جاری شده بود و بهار تعجب کرده بود گرچند خود بهار هم گریه میکرد اما از گریه سامان متعجب بود!!!!!!!! یعنی سامان انقدر دل تنگ او شده بود که اینطوری گریه میکرد؟!

چنددقیقه ای گذشت و هر دو آروم تر شده بودندکسی جز دایه خونه نبود که او هم به بهانه خرید رفت بیرون تا بهار و سامان راحت باشن...

سامان پیش بچه هایش رفت

سامان _ خدایا چقدر بزرگ شدن... خیلی وقته که ندیدم شون.. بهار تو با من چه کردی توی این مدت؟ چطور دلت اومد؟

بهار_ تو چطور دلت اومد منو گوشه ی بیمارستان رها کنی و سراغم رو نگیری؟ مگه من زنت نبودم؟ ولی ....

سامان_ من اشتباه کردم.... اما تو با کاری که کردی منو روزی هزار بار مجازات کردی.. دوری از تو و بچه ها منو دیوونه کرد بهار... بدجوری تلافی کردی...

بهار و سامان اتفاقات این چندمدت رو تعریف کردنسامان از روستا گفت و بهار هم از سختی های غربت..سامان از ثریا و اینکه دیگه نمیتونه باردار بشه ، ازدواج خواهرش,سولماز و در آخر مرگ پدرش رو تعریف کرد....او بسیار غمگین و ناراحت بود . بهار هم از مرگ ارباب ناراحت شده بود. بلاخره او پدرشوهرش بود و از غم دوریه سپهر و سوگل خیلی ناراحت شده بود..

بعد از این حرفها سامان،سپهر و سوگل رو که خواب بودن غرق بوسه کرده بود

سامان خیلی خسته بود راه طولانی و بی خوابی دیشبش از هیجان دیدن بهار حسابی خسته اش کرده بود.

سامان- بهار جان من میتونم یک خورده استراحت کنم خیلی خسته ام خیلی؟

بهار سامان رو به اتاق راهنمایی کرد و جای خواب برای سامان آماده کرد و خواست از اتاق بره که سامان دست او رو گرفت و گفت:

سامان_ کجا میری...بیا پیشم کمی دراز بکش... دلم برای عطر وجودت خیلی تنگ شده...بهار هم که دلتنگ آغوش همسرش بود فوری قبول کرد

سامان_ بهار؛ من دیگه نمیزارم دور از من زندگی کنید... گفته باشم... دیگه تحمل ندارم از این به بعد هرچی هم که بشه از این نقشه ها ی فرار نمیکشی عزیزم...

بهار _ تو اگه منو فراموش نکنی چرا من باید ازت فرار کنم؟

سامان بهار رو بوسید و گفت :من هرگز فراموشت نمیکنم بهارم... هیچوقت....دوستت دارم

بهار_ منم خیلی دوستت دارم سامانم... از غم دوریت داغون شدم... اما چه کنم که فکر کردم دیگه منو نمیخوای...

سامان _ مگه میشه تو رو نخوام عزیزم...و بعد شروع به بوسیدن بهار کرد...

سامان و بهار بعد از مدت ها به هم نزدیک میشدند و پایان این دوری برای هر دوشون بسیار رویایی بود...

ساعاتی گذشته بود بهار و سامان همچنان کنار هم بودندکه صدای تلفن آمد...

بهار_ سلام بابا جان...

رجبعلی- بهار دایه گفت یه آقایی اومده اونجا انگار شوهر بهار خانومه؟ آره آقا سامان آمده؟

بهار_ بله بابا جان آقا سامان آمده بابا جان برای ناهار نتونستم چیزی بپزم... بیزحمت غذا بگیرید...

صدای بچه ها می آمد، سامان لباس هاش رو پوشید و پیش بچه ها رفت...دلش برای شنیدن صدای بچه ها تنگ شده بود... بچه ها انگار پدرشون رو میشناختندو برای همین زود آروم شدن، ساعتی بعد رجبعلی و کوکب خانم برگشتن منزل..که با دیدن لباس مشکیه سامان متوجه مرگ ارباب شدند و تسلیت گفتند.

شب شده بود و سامان میخواست برگرده هتل... آخه تمام وسایلش اونجا بود.. به بهار گفت حاضر بشه و بچه ها رو هم حاضر کنه تا همگی برن هتل و اونجا بموننالبته قبل از رفتن به کوکب خانم گفته بود که بعدا کمی باهات حرف دارم...نترس کاریت ندارم فقط میخوام بپرسم چرا با اینکه حال منو دیدی چیزی بهم نکفتی از جای بهار و بچه ها..چند روزی گذشته بود و بهار و سامان طعم یه زندگیه مستقل همراه بچه هاشون رو میچشیدند.....دیگه موقع برگشتن به امارت بود...

بهار و خانواده اش وسایلشون رو جمع کرده بودند آماده ی رفتن بودن سامان دربست گرفت و همه راهیه شمال شدندسفر طولانیی بود

نیمه های شب بود که به امارت رسیدند، همه خواب بودند به جز نگهبان ها سامان ازشون خواست که بی سر و صدا وسایل رو ببره داخل اتاق ها...

اتاق بهار هنوز دست نخورده بود بهار و سامان و بچه ها به اتاق شان رفتند و کوکب و دایه هم به اتاق بزرگ خدمتکارها

رجبعلی هم به خانه اش رفت.. دیگه پیر شده بود و این سفرها برای او خسته کننده بود، او میخواست آخرهای عمرش را با آرامش و در خانه ی خودش سپری کند. همه خوابیده بودند. صبح فرا رسید و امارت پر سر و صدا شده بود

بهار که چشم هایش رو باز کرد دید سامان و بچه ها توی اتاق نیستند ترسید..سریع لباس پوشید از اتاق رفت بیرون .اما بچه ها نبودن.! به اتاق خانوم بزرگ رسیددر زد و وارد اتاق شد که دید بچه ها و سامان پیش خانوم بزرگ هستن و خانوم بزرگ با آنها بازی میکنه... و خوشحال هستن..

بهار سلام کرد و پیش خانوم بزرگ رفت و دست او رو بوسید و تسلیت گفت خانوم بزرگ صورت بهار رو بوسید وگفت : دخترم خیلی ما رو ترسوندی ما خیلی نگران شما ها شدیم هرچی هم که بشه دیگه نباید بی خبر جایی بری ارباب نتونست قبل مرگش بچه ها رو ببینهنمیخوام قبل مرگ.منم دوباره از این کارها کنی

بهار_ شرمنده م خانوم بزرگ... منو ببخشید که ناراحت تون کردم، خدا سایه تون رو از سر ما کم نکنه...

بهار سعی داشت دوباره دل مادرشوهرش را به دست بیاورد، از طرف دیگر خدمتکار های ثریا، آمدن بهار و بچه ها رو به گوش او رسانده بودند

ثریا خودش را به امارت رساند.. حس میکرد که بهار و سپهر و سوگل جای او رو گرفته اند، ثریا دخترش ندا رو در آغوش گرفت و به سمت اتاق خانوم بزرگ به راه افتادولی در دلش آشوب بود...

وقتی ثریا وارد اتاق شد .بهار بلند شد جلو رفت

بهار- سلام ثریا خانم وای خدای من چه دختر زیبایی دارید!! خدا براتون نگه داره و دستهاش دراز کرد تا ندا رو بغل کنه اما ثریا فقط جواب سلام داد رفت کنار خانم بزرگ نشست بهارکه دلگیر شده بود رو به خانم بزرگ گفت : خانم بزرگ اجازه میدید برم لباس بچه ها رو عوض کنم ؟ خانم بزرگ که رفتار ثریا با بهار دید گفت : برو عزیزم

وقتی بهار بیرون رفت خانم بزرگ گفت: ثریا رفتارت خیلی زشت بود نباید با ا اینطور برخورد میکردی

ثریا که عصبانی شده بود به خانم بزرگ گفت: شما چرا این حرف رو می زنید سامان از وقتی با بهار ازدواج کرد رفتارش عوض شد قبلا اصلا به من دروغ نمی گفت اما الان ببینید به هوای تهران میره کرمانشاه به دنبال زنی که ابروش برده معلوم نیست تو این مدت چه کار میکرده ؟

خانم بزرگ که از حرف ثریا ناراحت شده بود گفت : ثریا بس کن این حرفها چیه ؟ از تو بعیده این حرفها.. خودت میدونی که این چند وقت بهار تو خونه کوکب همراه پدرش زندگی میکرد بهار مثل برگ گل پاک و نجیبه

ثریا که ناراحت شده بود از طرفداری بهار بلند شد گفت: چون بهار پسر به دنیا اورد اینطور دوستش دارید من چون نتونستم نوه پسری براتون بیارم اصلا به بچه ام توجه ندارید بهتره من برم خونه داخل شهرکه هرچه از شما دورتر باشم برای شما بهتره و بلند شد و رفت ولی انقدر عصبانی بود بچه رو به دایه داد رفت به اتاقش تصمیمش گرفته بود گفت من باید پسر بدنیا بیارم وگرنه پسر بهار کلفت وارث همه ی اموال سامان میشه ....

سامان از وقتی امده بود اصلا به ثریا دخترش ندا سر نزده بود ثریا اشکهاش پاک کرد پری گل « خواهر زاده کوکب که به جای کوکب به عنوان دایه بچه ها » صدا زد

ثریا- سریع وسایل ندا رو جمع کن به مراد هم بگو ماشین اماده کنه ما به خونه شهر میریم

پری گل- چشم خانم

پری گل به مراد خبر داد و رفت به اتاق بچه لباس ندا رو جمع کرد ثریا اماده بود پری گل ندا رو بغل کرد پشت سر ثریا به راه افتاد وقتی ثریا داخل ماشین شد گفت : به اقا میگی من امشب منتظرم سریع بیاد و در را محکم بست .. بهار از پشت شیشه رفتن ثریا رو دید چقدر رفتار ثریا عوض شده بود

سامان دنبال ثریا میگشت پری گل را صدا زد ازاو سراغ ثریا رو گرفت و پری گل جواب داد او به خانه شهر رفته سامان اعصبانی شد که به او نگفت ماشینشو روشن کرد وبه خانه شهر رفت بهار ناراحت بود که ثریا این کارو کرد. سامان در خانه رو باز کرد و داخل شد ثریا از دیدنش تعجب کرد داد زد بدون اجازه من چرا به این جا آمدی چرا با بهار اون کارو کردی از اینکه این کارو میکنین چه سودی برات داره؟ها به من بگوثریا،

ثریا تا حالا این لحن سامانو ندیده به گریه کردن افتاد با صدای او صدای جیغ ندا بلندشد سامان به طرف ندا رفت تا اورا ساکت کند ثریا سست شده بود از وقتی که ندا رو به دنیا آورده بود ضیغف و بی جون شده بود چشمش سیاهی رفت وافتاد سامان تا اورا دید ندا رو پایین گذاشت وبه سمتش رفت

سامان- ثریا چکار شدی عزیزم؟ یواش زیر سر ثریا یه بالش گذاشت و به طرف آشپزخانه دوید سریع چند حبه قند داخل لیوان آب ریخت و با سرعت به طرف ثریا رفت، ندا همچنان جیغ کشان گریه میکرد.

سامان- ثریا جان چه اتفاقی افتاد چکار شدی عزیزم ببخش منو اخه نگران شدم و کمی آب قند به ثریا داد.

ثریا چشمشو باز کرد و گفت بچه رو آروم کن سامان.

سامان بچه رو برداشت و آروم تو بغل ثریا گذاشت ندا به محض اینکه بوی مادر و احساس کرد ساکت شد و بدنبال پستان مادر گشت.

سامان - ثریا جان چرا تو اینکار را با خودتو ما انجام میدی. توکه بهار کنار اومدی حتی بهار به این همه که سپهر رو دوست داشت حاضر شد مهر مادری شو با تو قسمت کنه اخه چرا؟

ثریا قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و با بغض گفت :ولی من کار بزرگتری انجام دادم من تو رو با اون قسمت کردم من پسرشو بهش پس دادم حالا میخوام که تورو به من برگردونه همین

سامان- عزیزم این حرف رو حتی اگه ندا رو بهمون خداوند نمیداد میگفتی؟ حالا پاشو تا ببرم دکتر ضعیف شدی بعد هم برگردیم امارت

ثریا گفت- من نمیتونم تو یک خونه باشم و اونو تحمل کنم پری گل هم گفت میاد تنها نیستم فقط خواهشا حد و حدود خودشو بدونه و باید عدالت رو به گفته خودت رعایت کنی من همینو میخوام تا ببینیم چی پیش میاد.

سامان بلند شد و به امارت زنگ زد و به مادرش گفت که من پیش ثریا میمونم چند روزی حال نداره ببرمش دکتر شما هم هوای بهار و بچه ها رو داشته باشید

چند روزی گذشته بود و ثریا برای اینکه سامان از پیشش نره پیش بهار، دلش نمیخواست خوب بشه و از جا بلندبشه ولی بلاخره سامان به خاطر کارهای عقب افتاده اش و رسیدگی به زمین ها مجبور بود که به روستاهای اطراف سفر کنه

سامان صبح فردا وسایلش رو جمع کرد و با مراد راهیه سفر شد، ثریا هم با ندا و دایه ی او راهیه امارت شدند..ثریا آماده بود که حسابی به بهار فخر بفروشه و خوشحال بود که سامان بهار رو تنها گذاشته و پیش خودش آمده بود..سامان هم به راه افتاده بود ولی نگران اوضاع امارت بود به مادرش تلفن زد و از او خواست که بین بهار و ثریا آرامش و دوستی ایجاد کنه گفت من طاقت دعواها و حسادتهای زنها رو ندارم هم ثریا هم بهار باید بدونن اگه میخوان به این زندگی با من ادامه بدن باید درست رفتار کنن... از این به بعد هم ثریا توی خونه ی شهر با ندا و دایه اش و یه راننده زندگی میکنه و بهار هم توی خونه ش که آبادیه کناریه با پدرش و بچه ها و کوکب و یه راننده زندگی میکننپ من یک هفته پیش ثریا میرم و هفته ی بعد هم پیش بهارو روزهایی هم که نیستم هر دوشون میان امارت پدری زندگی میکنن. مادر، فقط بهشون بگو که اگه به این رفتارهای بچه گانه شون ادامه بدن دیگه به روستا برنمیگردم و طلاق شون میدم.. خدا حافظ.

سامان.گوشی رو قطع کرده بود ولی مادرش خوشحال بود که بلاخره ارباب جوان هم.خودش رو نشون داد، معلوم بود که ارباب بودن توی خونش جاریه...ثریا رسیده بود و پیش بهار نشسته بود و شروع کرده بود به افاده اومدن....

ثریا_ وای این چند روز که حالم بدشده بود سامان از پیشم تکون نخورد همش پیشم بود و ازم مواظبت میکرد نمیذاشت از جام تکون بخورم همش هم میگه ثریا جون خوب شد حامله شدی و حداقل یکی از بچه هام خوشگل شد!!! بهار هم دیگه طاقت نیاورد و شروع به صحبت کرد...

بهار_ آخی... بمیرم برای سامانم میخواد برات جبران کنه... آخه این مدت که من نبودم و تو حامله بودی، چون همش به فکر و منو بچه ها بوده نتونسته بود بهت برسه حالا که ما اومدیم معلومه حالش خوب شده که انقدر بهت رسیده، آخ بمیرم سامانم از نبود من چقدر لاغر شده بود. ثریا خانم مگه به سامان رسیدگی نمیکردی؟ بنده خدا چقدرم دنبال من گشته بود تا بلاخره پیدام کرده بودوقتی منو دید انقدر گریه کرد، بعدم به بهونه ی خستگی خواست که بره استراحت کنه ولی میخواست منو ببره پیش خودش و تنها باشیم، همین روزاست که دوباره حامله بشم!

ثریا جا خورده بود و اصلا توقع چنین حرفهایی از بهار نداشت، آخه بهار هیچ.وقت جواب تیکه های ثریا رو نمیداد و درحالی که آتش گرفته بود گفت: آره بمیرم سامان خیلی دنبالت گشت،آخه معلوم نبود تو داری چیکار میکنی و سرت به چی و به کی گرم شده که سامان رو ول کردی و یهو غیبت زد، اگه حامله هم بشی معلوم نیست بچه از کیه...

بهار سرخ شده بود، نمیدانست چه جوابی به تهمت ثریا بدهد.... از جاش بلند شد و با داد و بیداد گفت :

بهار_ حیا کن ثریا، این چه حرفیه؟ به حرمت خانوم بزرگ جوالتو نمیدم آخه همه میشناسن تو رو.که چه آدمی هستی و چه تهمت هایی میزنی.....

خانوم بزرگ که از اون موقع تا حالا داشت به حرفهای عروس ها گوش میداد نذاشت دیگه چیزی بگن و گفت:

خانوم بزرگ- بسه دیگه.... این حرفها چیه که شما دوتا میزنید؟ حداقل جلوی من حیا کنید منم مثل سامان دیگه از شماها خسته شدم...

هر دونفر جاخوردند...

خانوم بزرگ_ سامان گفته میخوام جفت شون رو طلاق بدم... همین الان زنگ زد... دعوای شماهارو هم که شنید دیگه بدتر ناراحت شد

گفت دیگه برنمیگرده پیش شماها....

ثریا که یه عمر دختر ارباب بود خوب میدونست که اگه ارباب حرفی زد، از حرفش پایین نمیاد... شروع کرد به معذرت خواهی..

ثریا_ خانم بزرگ ببخشید اشتباه کردیم تورو خدا با سامان حرف بزنید تا کوتاه بیاد

بهار از حرفهای ثریا جا خورده بود که چطوری داره التماس و خواهش میکنه...

خانوم بزرگ_ بهار تو چرا چیزی نمیگی؟ کم بچه.م رو اذیت کردی؟ یهویی غیبت زد؟ حتی اگه یکسال هم نمیومد بیمارستان دیدنت نباید جایی میرفتی.شماها دیگه زن ارباب هستیداگه نتونید خودتون رو تغییر بدید سامان هم نمیتونه تحمل تون کنه. و گفته حالا حالا ها برنمیگردم اینجا

شماها هوو هستید .درسته اما دیگه باید اینطوری زندگی کنید

بهار_ خانوم بزرگ ببخشید که ناراحت تون کردم... نباید مبرفتم تورو خدا سامان رو برگردونید اینجا...

هر دو گریه میکردند و التماس انگار یه نقطه ی مشترک به اسم سامان داشتن...

خانوم بزرگ ادامه داد:شما چی فکر کردید برای خودتون که این رفتار رو میکنید؟من رو که میبینید هنوز خانوم این امارتم به خاطر اینه که این همه سال دهنم بسته بود و حرفی نزدم و گرنه ارباب منو میفرستاد خونه ی پدرم ارباب صدتا زن صیغه ای داشت.حرم سرایی برای خودش راه انداخته بود. با اینکه دو تا پسر و دو تا دختر براش آورده بودم بازم هردفعه سراغ یه زنی میرفت.از خدمتکار گرفته تا رایت و.... همه هم زیر دستش بودند و کسی جرات حرف زدن نداشتمن که جای خودش.من شب عروسیم توی حجله م یه زن دیگه خوابیده بود...من یواشکی دیدمشون ولی جرات نداشتم حرفی بزنم من اون شب رو توی اتاق کناری سر کردم و اشک ریختم و به بختم لعنت فرستادم اینا رو تا حالا به هیچکس نگفته بودم فقط دارم به شما میگم که قدر زندگی هاتونو بدونید شوهرتون اگه هرشب بایه زن دیگه بود چیکار میکردید؟ ولی ارباب هر چی هم که بود سایه ی سرم بودکسی بهم تو نمیگفت. زن ارباب بودم البته این مال قدیما بود ما حرف نمیزدیم اما شما ها که دو متر زبون دارید حیا هم نمیکنید.

خانوم بزرگ اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و ادامه داد: از این به بعد حسادت و فخر فروشی ممنوع، بی ادبی ممنوع، اذیت کردن پسرم سامان هم ممنوع سامان یه هفته پیشه ثریا زندگی میکنه و یه هفته هم پیش بهار البته نه توی امارت.،توی خونه های خودتون روزهایی هم که سامان میره سفر هر دو.میاید امارت تا ببینم رفتارتون خوب شده باهم یا نه.... حالا از هم معذرت بخواید و مثل قبل بچه هاتونو باهم بزرگ کنید و مثه دوتا دوست باشید نه دشمن ، سپهر و سوگل و ندا باهم خواهر و برادرن اگه نوه هامو از هم دور کنید نمیبخشم تون و با من طرف هستید

بهار و ثریا از هم معذرت خواهی کردند کمی آرام تر شده بودن و از شدت کینه شون کم شده بود...

بهار گفت: خانوم بزرگ میشه هروقت که منو ثریا خانوم پیش تون بودیم کمی از گذشته و زندگی تون برامون بگید؟

ثریا_ آره خانوم بزرگ لطفا... این باعث میشه ما درس بگیریم از شما و درست رفتار کنیم..

خانوم بزرگ_ باشه اگه باعث میشه شماها خوب بشید باهم هرموقع که سامان مسافرت بود کمی از قصه ی زندگیم رو میگم براتون،البته به شرطی که سامان چیزی نفهمه...

انگار تازه برگی از قصه ی زندگیه خانوم بزرگ شروع شده بود و ثریا و بهار منتظر شنیدن این قصه بودند..

 




:: موضوعات مرتبط: رمان عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: بهاری , جنس بهار , رمان , جالب , فصل اول , ,
:: بازدید از این مطلب : 1351
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 19 دی 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: